مبارزه با پرچم رهائی از ایدئولوژیها (۲) / (کدام چپ؟کدام سوسیالیست؟) بخش دوم/احسان دهکردی

پی گیری اندیشه مارکس بدلیل سیر اندیشه ای است که خود را در تقابل با مناسبات سرمایه داری تعریف می کند و دلایل منطقی خود را دارد، در همین راستا تحقق سوسیالیزم را به عنوان آلترناتیو مناسبات جاری مطرح می کند.

اینکه این سوسیالیزم چیست و روند تکوین آن چگونه است، از هم اکنون قابل ترسیم نیست.

خانواده چپ مارکسی می بایستی مرزبندی خود را با گذشته ای که در بسیاری از کشورهای دنیا به نام مارکس و سوسیالیزم بوده مشخص کند. و بعد در ادامه تلاش خود با گسست از آن راه و روش ها و نظریات، تعریف جدیدی از چپ مارکسی ارئه دهد.

طبیعی است که در این راه هم به نظرات مارکس و هم به نظراتی که به طرفداری از اندیشه های او انجام گرفته برخوردمی شود.

قبل از اینکه به دوران چپهای بعد از مارکس بپردازیم، نگاهی هم به نظرات سوسیال دموکراتهای آلمان، و بخصوص دیدگاه سیاسی مارکس درنقدی به برنامه گوتا یا گتا بیا ندازیم.

“در روز ۲۳ ماه مه سال ۱۸۶۳ میلادی اتحادیه سراسری کارگران آلمان به رهبری فردیناند لاسال، نویسنده و سیاستمدار سوسیالیست، در لایپتزیک آلمان شکل گرفت. حزب سوسیال دموکرا تیک کارگران به ابتکار آگوست ببل و ویلهلم لیبکنشت در سال ۱۸۶۹ در شهرآیزناخ آلمان تاسیس شد. همچنین کنگره گوتا در ٢٢ تا ٢٧ ماه مه ١٨٧۵ شکل گرفت، دراین سال ” لاسالی ها “و” آیزناخی ها” با یکدیگر متحد شده و حزب سوسیالیستی کارگران را به وجود آوردند. در کنگره سال ۱۸۹۰ نام حزب سوسیالیستی کارگران به  «حزب سوسیال دموکراتیک آلمان» ( SPD ) تغییر یافت.”

قابل توجه است که در همین حزب سوسیال دموکرات “آیزناخی ها” خواسته هائی را برای تبلیغ اعلام می کند، که در بند اول آن می گوید، تضمین رأی عمومی، مستقیم و مخفی برای مردان بالای ٢۰ سال در انتخابات پارلمانی…

 باری برنامه گوتا هم برنامه عمل و هم بیان دیدگاه سیاسی سوسیال دموکراتها در آلمان در شرایط آنزمان بوده است. موضوعی که در سراسر این نقد به چشم می خورد، نگاه انقلابی مارکس در مقابل دیدگاه های اصلاح طلبانه سوسیال دموکراتهاست.

هم سوسیال دموکراتها و هم پیر ژوزف پرودون معتقد به فعالیت سیاسی در چارچوبه های قانونی دولت بودند.

 بخصوص که فردیناند لاسال اصولن فعالیتهای خود را در بعضی موارد با یاری دولت دنبال می کرد.

ارهارد اپلر، یکی از رهبران قدیمی حزب سوسیال دموکرات در باره‌ی هدف اصلی این اتحاد می‌گوید:

«پیام پایه‌گزاران این حزب این بود که ای کارگران، اگر می‌خواهید وضعیت خود را تغییر دهید، باید دولت را موظف کنید تا شما را به عنوان شهروندانی که از نظر اقتصادی تامین‌ و نیز در همه‌ی زمینه‌ها از حقوق مساوی برخوردارند، به رسمیت بشناسد.»

در آن سال‌ها، بیش از نیمی از مردم آلمان بی‌سواد بودند و انتخابات آزاد و مخفی صورت نمی‌گرفت. فرانتس مونته‌فرینگ، یکی از رهبران برجسته‌ی این حزب که مانند فردیناند لاسال، آموزش را شرط اصلی دستیابی به زندگی درخور انسان می‌داند، در باره‌ی فعالیت‌های آموزشی حزب در ابتدای کار آن می‌گوید: «در آن زمان از هر ده کارگر، نُه نفر کار می‌کردند و نفر دهم از روی کتابی که مشترکن خریده بودند، بلند می‌خواند تا آن‌ها بتوانند کمی از اوضاع سیاسی و اجتماعی خودشان آگاهی پیدا کنند.»”

جدا از اینکه برنامه حزب آینده سوسیال دمکراتها در چه بندهائی درخواستهای رادیکالی ارائه کرده است اصل عمل قابل تعمق است. یعنی مبارزه در شرایط غیر انقلابی، پیگیری مبارزه سیاسی و روش مبارزه منتقد مناسبات سرمایه داری.

مارکس در نقد برنامه گوتا نوشته است:

” خواست سیاسی برنامه گوتا چیزی بیش از ادعاهای دموکراتیکی که همه با آن آشنا هستند ندارد:

رأی عمومی، قانون گذاری مستقیم، حقوق مردم، میلیشیای مردمی و غیره.

 آنها صرفن پژواک حزب بورژوائی مردم و مجمع صلح و آزادی هستند و همگی خواست هائی هستند که تا آنجا که به صورت تخیلی بیان نشده باشند. هم اکنون تحقق یافته اند. صرفن دولتی که این خواسته ها بدان تعلق دارند در درون مرزهای آلمان نیست، بلکه در سوئیس و در ایالات متحده و غیره است. این نوع « دولت آینده» در واقع دولت معاصر است هر چند که در « چارچوب» امپراطوری آلمان نیست.

اما یک چیز فراموش شده است. از آنجا که حزب کارگران آلمان آشکارا اعلام مى دارد که در درون «دولت ملى کنونى» و بنابراین در درون دولت خود، امپراتورى پروس – آلمان عمل مى کند – در غیر این صورت خواست هایش بى معنى خواهد بود زیرا آدم چیزهائى را طلب مى کند که ندارد – نمى بایست مهم ترین چیز را فراموش کرده باشد یعنى اینکه همۀ آن کلمات پر زرق و برق متکى بر به رسمیت شناختن به اصطلاح حاکمیت مردم و بنابراین تنها مناسب یک جمهورى دموکراتیک اند.” ( تاکیدها از من است)

نقد برنامه گوتا در واقع بیان واضح این مسئله است که مارکس به اندیشه های سوسیال دمکراتها یعنی اندیشه ای که فعالیت در مناسبات سرمایه داری را نه در جهت برچیدن آن شرایط بلکه برای بهبودی و اصلاح مناسباتش تلاش می کرد، به نقد می کشد. لازم به ذکر است که سوسیال دموکراتها با توجه به نزدیکیشان با دولتیان رفته رفته از موضع منتقد و اپوزیسیونی خارج شدند و تبدیل به احزاب خودی قدرت در چارچوبه مناسبات سیاسی موجود شدند.

مارکس نه تنها در سال ۱٨٧۵بلکه همچنین در سال۱٨۴٨ نیز معتقد به انقلاب کمونیستی است.این نگاه را ما در تمامی نوشته های مارکس از مانیفست، فقر فلسفه در نقد به فلسفه فقر پرودون،  نبردطبقاتی در فرانسه، جنگ داخلی درفرانسه تا نقد برنامه گوتا، ارفورت و دیگر نامه ها و نوشته های او مشاهده می کنیم.

مارکس بحرانی شدن شرایط اقتصادی آنزمان را با یک نتیجه گیری سیاسی به هم پیوند می زند و به انتهای مناسبات سرمایه داری می رسد. نه تنها در سال ۱٨۴٨ بالائیها به حاکمیتشان میتوانستند ادامه دهند بلکه در سال ۱٨٧۱ نیز شرایط انقلابی برای برقراری کمونیسم با حکومت چندروزه کارگران در فرانسه مهیا نبود.

برنامه گوتا با توجه با انتقادهای مارکس با مختصر تغییراتی به تصویب رسید. در کنگره سال ۱۸۹۰ نام حزب سوسیالیستی کارگران به  «حزب سوسیال دمکراتیک آلمان» ( SPD ) تغییر یافت.

مارکس در نقد برنامه گوتا و در نوشته های بعدی خود هرگونه فعالیت دموکراتیک و یا طرح شعار جمهوری دموکراتیک را چون لنین شعاری بورژوازی ارزیابی می کند در صورتی که به گفته خود او کارگران در جامعه آلمان از اکثریتی برخوردار نبودند.

کمونیستها بعد از مارکس

اما بعد از مارکس یک سؤال مهم طرح شد؛ آیا طبقه کارگر آگاهی طبقاتی را در مبارزات صنفی و اقتصادی خود کسب خواهد کرد؟ آیا آگاهی سوسیالیستی در مبارزات خودبه خودی کارگران کسب خواهد شد؟

آیاآکاهی سوسیالیستی توسط روشنفکران کمونیست به میان کارگران برده خواهد شد؟

بعد از مارکس وظایف روشنفکران و کارگران بصورتی یک جانبه مشخص شد و روشنفکران کمونیست نقش تعیین کننده ای در مبارزات سیاسی آینده کارگران به عهده گرفتند.

از تئوریزه کنندگان این تفکر بعد از مارکس کارل کائوتسکی بود.

کائوتسکی در مورد حاکمیت طبقه جنین نظری را عنوان کرده بود :”یک طبقه می تواند سیادت داشته باشد، اما نمی تواند حکومت کند، زیرا که طبقه توده ای بی شکل است این تنها یک تشکیلات است که می تواند حکومت کند. در دمکراسی این احزاب هستند که حکومت می کنند.”

در کتاب “چه باید کرد” لنین نقل قول طولانی از کائوتسکی آورده است حقیقت این است که لنین در آن موقع این نظریه را در معتبرترین ارگان تئوریک مارکسیسم در کل جنبش سوسیالیستی بین­المللی، نویه سایت ( Neue Zeit عصر جدید) خوانده بود.

“البته سوسیالیسم به عنوان یک آموزه، در روابط اقتصادی مدرن ریشه دارد اما سوسیالیسم و مبارزه طبقاتی در کنار هم و نه یکی در پی دیگری رشد می­کنند، هر یک تحت شرایط متفاوتی برمی­خیزد. آگاهی سوسیالیستی مدرن تنها می­تواند بر اساس یک دانش علمی عمیق بنا شود. در واقع دانش اقتصادی مدرن به همان اندازه مثلا تکنولوژی مدرن شرط تولید سوسیالیستی است، و پرولتاریا نه این و نه آن را نمی­تواند بیافریند، هر اندازه هم که به انجام آن اشتیاق داشته باشد. هر دوی آنها از فرآیند اجتماعی مدرن بر می­خیزند. حامل دانش پرولتاریا نیست، بلکه “روشنفکران بورژوازی” (تاکید از کائوتسکی) است. در اذهان اعضای جداگانه این لایه بود که سوسیالیسم مدرن نشات یافت و این آن­ها بودند که آن­ها را به پرولتاریای از نظر آگاهی پیشرفته­تر منتقل کردند. بنابراین، آگاهی سوسیالیستی چیزی است که از بیرون به مبارزه طبقاتی پرولتاریا معرفی می­شد و نه چیزی که به طور خود به خودی از درون آن برخیزد.”

این نظر بسرعت بعد از انقلاب در روسیه منطق فعالیت سیاسی بخش بزرگی از چپ های طرفدار مارکس شد و احزاب ساخته شده توسط این روشنفکران تلاش کردند مبارزات کارگری را “رهبری” و آنها را در جهت اهداف “سوسیالیزم”، خود سازماندهی کنند.

همانطور که بعد از مارکس اتفاق افتاد و لنین بخصوص یکی از مبلغان اصلی آن بود؛ این بود که نظریات مارکس در سراسر نوشته هایش راجع به رهبری کارگران در انقلاب آینده ـ در جامعه سرمایه داری ـ از یک موضع طبقاتی و آنهم از “موضع” طبقه کارگر است.

مارکس در مانیفست گفته است:

«از همۀ طبقاتى که امروز رو در روى بورژوازى ایستاده اند، تنها پرولتاریا طبقه اى واقعا انقلابى است. طبقات دیگر رو به زوال اند و سرانجام در برابر صنعت مدرن ناپدید مى شوند؛ پرولتاریا خود محصول ویژه و اصلى این صنعت است»

مارکس معتقد است که طبقه کارگر دارای یک ایدئولوژی است . به وسیله این ایدئولوژی می تواند نه تنها خود را بلکه کل جامعه بشری را رها کند. در ضمن معتقد نیست که این آگاهی به صورتی خود به خودی از مبارزات اقتصادی کسب خواهد شد.

لوکاچ معتقد است”

آگاهی طبقاتی  اخلاق پرولتاریاست؛ وحدت نظریه و کردار او همان نقطه ئی است که در آن ضرورت اقتصادی پیکار رهائی بخش وی به نحوی دیالکتیکی به آزادی بدل می شود.”

و در جائی دیگر می نویسد:

“فقط طبقه می تواند با عمل خود به درون واقعیت اجتماعی رسوخ کند و کلیت آن را دگرگون سازد.”

و در ادامه آورده است:

” آمادگی یک طبقه برای دستیابی به تسلط بدین معناست که او به پشتوانه منافع و آگاهی طبقاتی خود می تواند مجموعه جامعه را براساس منافع خویش سازمان دهد. در تحلیل نهائی مسئله تعیین کننده و اساسی در هر مبارزه طبقاتی این است که کدام طبقه در لحظه مناسب و تعیین کننده توانائی و آکاهی طبقاتی برای سازماندهی کل جامعه رادارا است.(نقل از کتاب تاریخ و آگاهی طبقاتی)

در ادامه اندیشه مارکس در رابطه با سوسیالیزم و نقش تاریخی طبقه کارگر، مسئله آگاهی طبقاتی نیز که در ادامه این اندیشه ضروری است، از جمله مسائل تعیین کننده انقلاب سوسیالیستی می شود. بدون آگاهی سوسیالیستی انقلاب سوسیالیستی نیز صورت نخواهد گرفت.

 از جمله مسائل مهم این است که چرا کارگران آگاهی سوسیالیستی را بدون یاری روشنفکران فرا نمی گیرند؟ بعد از اینکه سراسر نوشته های مارکس و لنین از موقعیت کارگران و تضاد اساسی جامعه یعنی تضاد بین کار و سرمایه به عنوان تضادی که حل آن منجر به تحولی عظیم خواهد شد، جامعه بی طبقه شکل خواهد گرفت و ….  . ولی فقط تئوریهائی در این رابطه مطرح می شوندکه تجربه پذیر نیستند، ولی از منطقی پیروی می کنند.، که این منطق هم از ساختار نظام سرمایه داری منتج می شود.

لوکاچ باز توضییح می دهد:

” کلیت فقط در صورتی طرح پذیر است که فاعل طرح آن نیز خود نوعی کلیت باشد، ودر نتیجه برای شناخت خود، موضوع شناخت را نیز به ناگزیر به صورت کلیت در نظر گیرد. در جامعه مدرن این دیدگاه کلیت به مثابه فاعل (شناخت و عمل) را فقط طبقات اجتماعی نمایندگی می کنند.”( از کتاب تاریخ و آگاهی طبقاتی)

در جامعه سرمایه داری دو طبقه وجود دارد یکی سرمایه دار و دیگری کارگر با توجه به روابط مشخص طبقات در این مناسبات، کلیت طبقه کارگر در صورتی می تواند از مناسبات موجود عبور کند که از مناسبات تریدیونی عبور کند، مناسبات سرمایه داری را به عنوان یک کلیت به زیر سوال برد، به زیر سوال بردن مناسبات سرمایه داری یعنی محو مناسبات تولید کالا براساس بهره کشی انسان از انسان، استثمار،…ودر کل محو مناسبات تولیدی بر اساس مالکیت خصوصی بر ابزار تولید. غیر از این هم راه دیگری وجود ندارد. بنابر این روشنفکران با توجه به برداشتهای خود در هر مقطع زمانی از مارکس و فلسفه او صاحب “اندیشه سوسیالیستی” برای رهائی طبقه کارگر می شوند.

بر همین اساس آگاهی که به میان طبقه توسط روشنفکران برده می شود با توجه به وضعیت آن روشنفکر از ابعاد بی نهایتی می تواند برخوردار باشد، مثلن مائو نظریات سیاسی خود را برای تحقق “سوسیالیزم” با توجه به جامعه روستائی چین تدوین می کند.

بعد از آشنائی روشنفکران با اندشه های مارکس در هر کجا می توان “انقلاب” برپا کرد،

انقلاب هم انواع و اقسام دارد، برای برپائی یک “جمهوری دموکراتیک خلق به رهبری طبقه کارگر” انقلاب بورژوا دموکراتیک به رهبری طبقه کارگر، انقلاب سوسیالیستی به رهبری طبقه کارگر و …   .

لنینیسم برداشت خود از سوسیالیزم را تنها برداشت حقیقی و درست می داند و دیگران را با برچسبهای اپورتونیسم و رویزیونیسم نماینده گان بورژوازی می خواند.

اینکه تحول جوامع بشری بر اساس تضاد درونی آنها عمل می کند و تضادهای طبقاتی عامل حرکت سیاسی و حرکت تکاملی جوامع هستند، دلیل بر این نیست که روشنفکری که خود سیر تکامل و تحول اجتماعی را می داند در چارچوبه طبقاتی منافع کارگران که یک چارچوبه ایدئولوژیک است بماند؛ آنهم با آگاهی از این اصل که ایدئولوژیها آگاهی کاذب هستند.

مهم این است که روشنفکران با نقد از شرایط مناسبات سرمایه داری راه حل هائی را مطرح کنند که از یک طرف مناسبات ناعادلانه موجود را به زیر سوال برد وازطرف دیگر نسبت به مسائل و مشکلات برنامه مشخصی ارائه دهد.

روشنفکران خارج از محدودیتهای طبقات اجتماعی بیان روشها و نظریاتی باید باشند که هر چه بیشتر بر آزادیهای انسانی تکیه کند و راه گشای عبور از مشکلات، و طراح ایده های رهائی خواهانه باشند.

روشنفکران نماینده طبقه و گروهی نیستند آنها بیان خواسته های سیاسی جامعه انسانی به سمت رفع ستم، استثمار، ،نابرابریهای اجتماعی محرومیتها، تبعیضها، بی عدالتیها و بلخره مناسبات سرمایه داری، برای برقراری سوسیالیزم هستند. بنابراین سوسیالیزم جامعه ایست که نمی بایستی چنین مشخصه های منفی داشته باشد.

 


پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

شما می‌توانید از این دستورات HTML استفاده کنید: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <strike> <strong>