مصاحبه ی ژو مینگ لیانگ با مایکل لبوویتز – مانتلی ریویو
برگرفته از اخبار روز: شنبه ۱۰ فروردین ۱٣۹۲ - ٣۰ مارس ۲۰۱٣
ژو مینگ لیانگ (۱): آیا فکر می کنید که مارکسیسم برای امروز مناسب است؟ اگر جواب مثبت است، چه بخشهایی از آن را مناسب میدانید؟
مایکل لبوویتز (۲): فکر می کنم که مارکسیسم برای درکِ سرمایه داری معاصر کاملاً مناسب است. این اشتباه خواهد بود که فکر کنیم که سرمایه داری تغییر یافته و اکنون نوبتِ تغییر مارکسیسم رسیده است. مارکس طبیعت سرمایه داری را دریافت، و گرچه سرمایه داری در پاره ای از اشکالِ آن تغییر یافته، اساس آن بلا تغییر مانده است. سرمایه داری سیستمی است که بر پایه ی استثمار و تغییر شکلِ کار دستمزدی استوار است تا سودِ صاحبان وسایل تولید را تأمین نماید. این امر تغییر نیافته است.
س: در حال حاضر مارکسیسم چه مشکلاتِ تئوریکی را قرار است حل نماید؟
گمان می کنم مهم است که دریابیم که مارکسیسم بطرزِ چشمگیری در قرن بیستم تغییر شکل داده شد. چیزی که فراموش شده است آن است که مارکس متفکری دیالکتیکی بود که تلاش نمود تا کُل را در نظر گیرد – مجموع اجزای تشکیل دهنده، و تأثیرات متقابلِ آنها را – اجزایی که همدیگر را متقابلاً تحت تأثیر قرار داده و به یکدیگر شکل بخشیده و سیستمی اُرگانیک (نظام مند) را تشکیل می دهند. چیزی که از نظر دور ماند آن درک عمیقی است که نیروهای مولده را نه بعنوانِ موجودیتی بیطرف، بلکه با ویژگی های جامعه ای که از آن بر می خیزند، در نظر می گیرد. بعبارت دیگر، تمایلی تلاش نموده است که ویژگی روابط تولید را بدست فراموشی بسپارد. بجای آن، چیزی که غالباً بعنوانِ مارکسیسم معرفی گردیده است نوعی “پازِتیویتیسم” و “تعیُن گرایی” بوده است که در آن توسعه ی نیروهای مولده به مثابه علت (و ابزار) همه ی تغییرات در نظر گرفته شده است. این تصور در متن تلاشِ شوروی برای توسعه ی تا حد امکان سریع – بعلت تهدیداتِ امپریالیستی، که قابلِ درک است، ظهور نمود که تحریف مارکسیسم بود. من در کتابم بنامِ “تضادهای سوسیالیسم واقعاً موجود – رهبران و پیروان” راجع به این انحراف از مارکسیسم نوشته ام. به فراموشی سپردن اینکه انسانها چگونه در روندِ تولید ساخته می شوند در راتباطِ نزدیک با عدم تأکید بر روابط تولیدی است. تصور کنید، بعد از همه ی آنچیزی که مارکس در مورد چگونگی فلج شدن و از شکل انداختن مردم در روندِ تولید سرمایه داری نوشت، گرایشی در تلاش است که تأثیراتِ تولید سرمایه داری بر انسانها را بدست فراموشی سپرده و فقط بر استثمار تکیه نماید. این آنچیزی نیست که مارکس انجام داد. مارکس توضیح داد که استثمار خواستگاه سرمایه است، اما خشم و شورِ مارکس برخاسته از تشخیص او دایر بر این بود که سرمایه چگونه مردم را به نابودی می کشاند. اگر این را فراموش نمایی، رسیدن به این نتیجه کار آسانی است که – چیزی که مهم است توسعه ی نیروهای مولده است و نه چگونگی این توسعه – و بدین صورت می توان گولاک ها و سرمایه داری را توجیه نموده و به طبیعتِ انسانهایی که تحت این شرایط پرورش می یابند بی توجه ماند. به گمانم نیازمند آنیم که به مارکس رجوع نماییم.
س: موضوع کتابتان “بدیل سوسیالیستی: توسعه ی حقیقی انسانی” چیست؟ اجزای اصلی توسعه ی حقیقی انسانی به نظر شما کدامند؟
در این کتاب کوشیده ام به تکیه ی مارکس بر مرکزیت توسعه ی انسانی برگردم. برای مارکس، هدف ساختن جامعه ای بود که امکانِ توسعه ی “انسانهای غنی” را فراهم می ساخت. مارکس وقتی از غنی صحبت می کرد، منظورش مردم مصرف گرا نبود، بر عکس، از مردمی سخن می راند که قادرند توانایی ها و ظرفیت هایشان را توسعه دهند. این فردی است که توانایی ها و نیازهایش چند وجهی است. و مارکس بسیار واضح بیان داشت که پرورشِ چنین انسانهایی مستلزمِ ترکیب تفکر و عمل است، بعبارتی دیگر، پایان دادن به جدایی فعالیتهای ذهنی و یدی، و پایان دادن به شرایطی که در آن مردم تحتِ مدیریت دیگران و برای اهداف آنان کار می کنند. توسعه ی انسانی در این شکلِ آن کاملاً با روابط تولیدی سرمایه داری ناسازگار است.
س: چرا فکر می کنید که سوسیالیسم تنها راه تحقق توسعه ی انسانی است و سرمایه داری قادر به اینکار نیست؟
مارکس اعتقاد داشت (و من کاملاً با او موافقم) که توسعه ی انسانی نیازمند وجود جامعه ی همیاران مبتنی بر مالکیت جمعی وسایل تولید است. فکر می کنم که ما قادریم که مشخص تر راجع به این نکته صحبت نماییم، و در کتابِ “بدیل سوسیالیستی” اینکار را انجام داده ام. توسعه ی حقیقی انسانی مستلزمِ گونه ای از روابط تولیدی است که در آن مردم از رهگذرِ فعالیتهایشان خود را توسعه داده – بعبارتی، از طریقِ تولید سوسیالیستی سازمان دهی شده توسط کارگران. اما این امر نیازمند مالکیت جمعی وسایل تولید است – مالکیت اجتماعی. و مالکیت اجتماعی به معنای مالکیت خشک دولتی یا مالکیت گروه های منفرد کارگری نیست – در مقابل، به معنای مالکیت اجتماع است که تحت آن تولید مستقیماً و آگاهانه برای تأمین نیازهای اجتماعی صورت می پذیرد. بنابراین، جامعه بمانند یک سازمانِ اجتماعی باید در تعیین نیازهایی که لازم است برآورده گردند فعال بوده و تا زمانیکه در جامعه زندگی می کنیم در مقامِ همبستگی برای دیگران تولید می نماییم. بدین شکل یک “مثلثِ سوسیالیستی” داریم: مالکیت اجتماعی وسایل تولید – تولید اجتماعی سازمان دهی شده توسط نیروی کار – به منظورِ تولید نیازهای اجتماعی (که منظور یک جامعه ی همبسته است). این آن جامعه ای است که همه ی مارکسیست ها و سوسیالیست ها برای آن مبارزه می کنند. این جامعه یک شبه درست نخواهد شد. گرچه، باید بطور همزمان در هر سه ی این جبهه ها مبارزه نمود و هیچ وجهی از این مثلث را نباید به آینده ای دور موکول نمود. آینده هیچگاه از راه نمی رسد مگر آنکه، برای پایان دادن به شرارتی که سرمایه داری نامیده می شود در همه ی جبهه ها مبارزه نماییم. باید دانست که هنگامی که پاره ای از جبهه های این مبارزه را ترک نماییم، به منطقِ سرمایه امکان داده ایم که در این مکانها و بجای آنها شکوفا گردد.
س: بنظر شما برجسته ترین متفکرانِ مارکسیست در چند دهه ی گذشته چه کسانی بوده اند؟ اهمیتِ مشارکت آنان در توسعه ی مارکسیسم را در چه می بینید؟
به گمانم برای یافتن مهمترین متفکرانِ مارکسیست در چند دهه ی گذشته باید بیرون از دایره ی اقتصاددانانِ مارکسیست را جستجو نمود. یکی از مهمترین فیلسوفانِ مارکسیست ایستوان مزاروش (۳) است. فکر می کنم که اهمیتِ کار او در تأکید بر اهمیتِ مرکزیت یک سیستم نظام مند در آثار مارکس و خطرات بفراموشی سپردنِ این امر است که سرمایه داری یک سیستم نظام مند است. مارکسیست مهم دیگر دهه های اخیر، بیولوژیست مارکسیست ریچارد لوینس (۴) است. کتابی که او به همراه ریچارد لوانتین (۵) بنامِ “بیولوژیست دیالکتیکی” نوشت، تجزیه و تحلیلِ هوشمندانه ای از دیدگاه دیالکتیکی در مقابلِ نظرگاه اتمیستیک (اتم گرایی)، کارتزین (پیروان دکارت) بود که بر تفکرات غربی حاکم اند. علاوه بر این نظریات تئوریکی، به مثابه چشم اندازِ جامع او، لوینس در تشخیصِ تأثیرات متقابل و نتایجِ غیرعمدی تصمیمات فردی، خصوصاً در ارتباط با محیط زیست، بسیار تأثیر گذار بوده و از نزدیک با دانشمندانِ بهداشت عمومی در کوبا در این زمینه همکاری داشته است. به همچنین، جان بلمی فاستر (۶) ، یکی دیگر از پیشتازانِ تشخیص ارتباط بین مارکسیسم و درک محیط زیست بوده است که کتابِ درخشانِ “مارکس و اکولوژی” را نوشته و تلاش دارد که درک ما از سرمایه داری و محیط زیست را افزایش دهد. همه ی این نویسندگان بشدت مرا تحتِ تأثیر قرار داده و در کارم کمکم نموده اند. نهایتاً باید مارتا هارنِکر (۷) را به این لیست اضافه نمایم که کارش در زمینه ی احزاب سیاسی و جنبش های اجتماعی، بخصوص در آمریکای لاتین، در تشخیص اینکه یک سازمانِ سیاسی چه اقداماتی را باید انجام داده، و یا بطور قطع و یقین از چه چیزهایی پرهیز نماید، بسیار با اهمیت بوده است.
س: در سالهای اخیر، مناظره و بحث در مورد مارکسیسم از سر گرفته شده و شدت یافته است. تعداد هر چه بیشتری از مردم فکر می کنند که مارکسیسم می تواند نقش بسزایی در حل مشکل جاری ایفا نماید. نظرتان راجع به اعتبار مارکسیسم در شرایط حاضر چیست؟
مطلقاً جای سوال نیست که مارکسیسم می تواند در درکِ طبیعت بحران امروزین سرمایه داری بما کمک نماید. برای غیر مارکسیستها هر بحرانی تصادفی یا نتیجه ی تصمیماتِ غلط است. آنها قادر نیستند بین علت و معلول تفاوت قائل شده و اکثراً نشانه های بحران را با سرچشمه ی مشکل اشتباه می گیرند. برعکس، مارکسیسم بما اجازه می دهد که سرمایه داری را به مثابه یک کُل در نظر گرفته و عناصر نهانی که نه تنها ویژگی بحران بلکه دورانهای گسترش بدون وقفه ی آنرا توصیف می نمایند، درک نماییم. گرچه بنظر من اشتباه خواهد بود که فکر کنیم که مارکسیسم می تواند بحران حاضر را حل نماید. مارکسیسم یک تئوری است، راهی است برای درک نمودن. نهایتاً، تنها راه پایان دادن به بحرانهای سرمایه داری، پایان دادن به خود سرمایه داری است. و این به بیش از یک تئوری نیاز دارد، این امر نیازمندِ یک تعهد و اراده برای پایان دادن به این سیستمِ منحرف اقتصادی است.
س: آیا ارتباطی بین تئوری مارکسیسم و جنبش توده ای کارگری امروزین می بینید؟ آیا جنبشهایی وجود دارند که از مارکسیسم در کُل، و مائوئیسم بطور اخص، به مثابه اسلحه ی تئوریکشان استفاده نمایند؟ مشکل اصلی جنبش های امروز چیست؟
با کمالِ تأسف، در حال حاضر مارکسیسم تأثیر ناچیزی بر جنبش های چپ، جنبش های توده ای کارگری، یا تحولاتِ مرتبط با بهار عربی یا جنبش اشغال دارد. به گمانِ من این امر تا حدی بازتاب وسعتِ انحرافی است که در قرن بیستم بنام مارکسیسم اتفاق افتاد. انحرافی که موجب گردید که بحث در موردِ نیازهای مردم که در جنبشهای اجتماعی آنان بازتاب می یافت، و یا بحث در مورد اموری که از نظر مردم بیشترین اهمیت را در زندگی آنان داشت، متوقف گردد. وقتی انسانها از کانون مارکسیسم ناپدید گردند، جای تعجب نخواهد بود که نیازهای آنان نیز نادیده گرفته شوند. این یک مشکل بود. مشکل دیگر سازمانهای مارکسیستی بودند که گمان می کردند که جوابِ همه ی سوالات را آماده در جیب داشته و اینکه همه ی جنبشهای اجتماعی نیازمند آنند که گوش جان به آنها بسپارند. این دقیقاٌ آن چشم اندازی است که مارکس رد نمود وقتی که اظهار داشت: “ما نمی گوییم که حقیقت اینجاست، در مقابلِ آن زانو بزنید.” کوتاه سخن آنکه، سازمانهای مارکسیستی فراموش کردند که به دیگران گوش دهند. قطعاً مردم اینک رنج می برند. آنها حتماً عصبانی هستند. و این خشم که محصولِ نئولیبرالیسم، بحران سرمایه داری، و اکنون بحرانِ تولید مواد غذایی است (که باعثِ ازدیاد بهای مواد غذایی می گردد) در حالِ افزایش است. مردم به آنچه که بنظرشان غیرعادلانه است عکس العمل نشان می دهند. ولی در حال حاضر به مارکسیسم توجهی ندارند. در واقع، در بسیاری جاها، آنارشیست ها توجه بسیار بیشتری را بخود جلب می نمایند. و باید دانست که در غیابِ یک تجزیه و تحلیلِ منسجمِ چپ که بتواند منشر گردد، خطرِ اینکه فاشیسم این فضاهای خالی را پر نماید وجود دارد، چنانکه بروشنی در یونان امروز شاهد این امر هستیم. مسئولیت سنگینی بر دوش ما است: باید بتوانیم که سرچشمه ی نابرابری هایی را که مردم احساس می کنند برایشان توضیح دهیم – درست هانگونه که مارکس برای فراتر رفتن از شعارهای قرن ۱۹، دستمزدها و روزِ کاری عادلانه (که او بدرستی شعارهای محافظه کارانه می خواند)، اصرار داشت و خواستار تأکید بر نیاز به پایان دادن به شکل کارِ دستمزدی بعنوان شعاری انقلابی گردید. اما برای انجام اینکار، نیاز داریم با گوش فرا دادن و درک نمودن شروع نماییم. اگر موفق به انجام اینکار نگردیم، فاشیسم و بنیادگرایی مذهبی موفق خواهند شد.
س: نظرتان در مورد صعود چین چیست؟ آیا چین آنگونه که مارتین جِکس (۸) در کتابش می گوید بر دنیا حکم خواهند راند؟
به باور من جای سوال نیست که یک بازسازی پیچیده ی سرمایه داری در دنیا در جریان بوده و چین بعنوان یک قدرتِ سرمایه داری نوظهور در قرن ۲۱ (با شانگهی بعنوان شهرِ حاکم) جای ایالات متحده ی آمریکا را می گیرد. دلایل زیادی برای این امر وجود دارد. این دلایل شاملِ، توانایی چین برای توسعه از رهگذرِ اقتصاد صادرات – محورش که بر پایهی توانایی اش در استفاده از شمار بزرگی از مردم مناطق روستایی در صنایع استوار است، و توانایی اش در استفاده از دولت برای سرپرستی گسترشِ بخشهای کلیدی اقتصاد، می گردد. گرچه مطمئن نیستم که حرکت چین بسوی سوسیالیسم است.
یادداشت ها: ۱٫ Zhuo Mingliang 2. Michael A. Lebowitz – استادِ ممتاز اقتصاد در دانشگاه سایمن فریزر در ونکورِ کانادا ۳٫ Istvan Meszaros 4. Richard Levins 5. Richard Lewontin 6. John Bellamy Foster 7. Marta Harnecker 8. Martin Jacques MRZine – این پرسش و پاسخ از انتشارات مانتلی ریویو است -

سخنرانی اسکار لافونتن در کنگره حزب چپ
اقتصاد قمارخانه ای
بشریت را
به خاک سیاه نشانده!
آن نظام اقتصادی که برای تصرف میدان های نفتی و برای بدست آوردن بازار دست به جنگ می زند، نظام بربریت بوده، هست و خواهد بود.
بر گرفته از: لینکس لتر ـ گزینش و ترجمه رضا نافعی
رفقای گرامی
می خواهم نظرم را در بارۀ نکات اساسی برنامه حزب چپ بیان کنم، برای این کار سخن را از بدیهیات آغاز می کنم. روزی که ما حزب را بنیاد نهادیم اعلام کردیم که ما یک جنبش نوین دموکراتیک برای نوسازی هستیم. معنی این جمله ساده این است که ما همه احزاب دیگر را به میدان چالش می طلبیم. زیرا این سخن به این معناست که ما می دانیم دموکراسی یعنی چه. چون بسیاری فکر می کنند: این که روشن است، همه می دانند دموکراسی یعنی چه.
نه ! همه نمی دانند دموکراسی یعنی چه. و هر قدر هم ما این سخن را تکرار کنیم بازهم کم گفته ایم. در برنامه های اساسی هیچ یک از احزابی که با ما در رقابت هستند، تعریفی نمی یابید که روشن سازد دموکراسی از نظر آنها چیست و آنها از دموکراسی چه می فهمند.
من حالا تعریف حزب چپ را از دموکراسی تشریح می کنم: یک جامعه دمکرات، جامعه ایست که در آن علائق اکثریت تامین شود! تعریف دموکراسی در یک حزب چپ به همین سادگی است.
و حالا لحظه چالش است، لحظه به میدان طلبیدن تمام احزاب دیگر است: طبق تعریف ما، جامعه ای که در آن دستمزدها کم می شوند، جامعه ای که در آن حقوق بازنشستگی کاهش می یابد، جامعه ای که در آن خدمات اجتماعی محدود می شود، یک جامعه دموکرات نیست. و به همین دلیل حزب چپ یک جنبش نوینِ دموکراتیک برای باز سازی است. و اگر فردی از احزابی که با ما در رقابت هستند از تعریف ما خرسند نباشد، باید بگوید که معنی دموکراسی از دیدگاه او چیست و آنگاه واقعیت اجتماعی را با تعریف خود از دموکراسی در برابر هم نهد و آنها را با هم بسنجد.
این امر در مورد خانم ها و آقایان روزنامه نگار هم صادق است: ماخواستار یک جامعه دموکرات هستیم و می دانیم معنی دموکراسی چیست: معنای آن خیلی ساده است، تامین علائق اکثریت، و البته آنچه کاملا مسلم است و از اجزاء اساسی هر نظام دموکراتیک است حفظ حقوق اقلیت هاست.
اغلب این پرسش مطرح می گردد، و از سوی برخی حتی با تفسیری طعنه آمیز که: آیا اصلا وجود این حزب چپ ضرورتی دارد؟ آری، وجود جنبشی که چنین خواستی دارد، در هیچ دوره ای از تاریخ، بقدر امروز ضرورت نداشته است، زیرا ما امروز در عصر دیکتاتوری بازارهای مالی بسر می بریم. بنابر این، ما به چنین جنبشی که خود را جنبش دموکراتیک نوسازی می داند نیاز داریم.
این که در بارۀ دیکتاتوری بازارهای مالی گفتم تازگی هم ندارد، چندسالی است که از بدیهیات بشمار می رود و کسی هم عیبی در آن ندیده است. وقتی که ” تیت مایر ” رئیس سابق بانک مرکزی آلمان در سال ۱۹۹۶، در اجلاس ” داووس” (سوئیس) در حضور سیاستگران و خطاب به آنها که در ردیف های اول هم نشسته بودند گفت که فاتحه دموکراسی خوانده شده است، نه تنها هیچ یک از آنها به مخالفت برنخاست، بلکه برای او کف هم زدند. ولی ما چپ ها زیر این بار نمی رویم. ما می خواهیم دموکراسی را نجات دهیم.(…)
ما همه خود شاهد بوده ایم که در تمام دنیا مجلس ها را مجبور کردند که اعتباراتی بلیونی برای نجات دیکتاتوری مالی به تصویب برسانند.
تازه امروز یادشان افتاده است که حق تعیین بودجه از حقوق اساسی و اولیه پارلمان است. وقتی می بینیم که درطی سه سال گذشته، فقط در آلمان، اجبارا ۳۰۰ میلیارد وام اضافی برای پرداخت خسارات بانک ها گرفته شده است، آنوقت در می یابیم که پارلمان حق اساسی خود، یعنی تعیین بودجه را، از دست داده است. یک بار دیگر تکرار می کنم: ما چپ ها (دی لینکه) به میدان آمده ایم تا دموکراسی را دوباره باز گردانیم.(…)
مالکیت و کار
نخستین اصل اساسی برای هر جنبش چپ این است که می گوید ” ما می خواهیم جامعه ای داشته باشیم که در آن علائق اکثریت تامین شود” دومین جمله اساسی که شاید شما را متعجب سازد پاسخ به این پرسش است که:” مالکیت چیست؟” چه چیز به چه کس تعلق دارد و به چه دلیل؟ به این پرسش اصولی و اساسی جامعه ما در اساسنامه های هیچ یک از احزاب پاسخ داده نشده است.
ما به آن پاسخ می دهیم، با شیوه ای کاملا ویژه. اگر تاریخ نظریه های سیاسی در اروپا را بدانیم، آنوقت ویژگی آن مشخص می شود. ما پرسش را با جمله ای پاسخ می دهیم که در اصل به نظریه اجتماعی لیبرال تعلق دارد. این جمله اساسی می گوید: دارائی از طریق کار بوجود می آید. این آن اصل بنیادین است که ما به آن اتکاء می کنیم.
و وقتی که ما این اصل اساسی را پذیرفتیم آنوقت مشخص می گردد که هیچ ثروت میلیاردی در جهان از طریق کار صاحب ثروت بدست نیامده است ـ این محال است. و به این دلیل ـ یک بار دیگر به زبان آلمانی تصریح می کنم که ما مخالف سرمایه داری نیستیم، ما مخالف آن نظام اقتصادی هستیم، که در آن اکثریتی عظیم باید کار کند تا اقلیتی ناچیز، بدون زحمت شخصی، ثروتمند شود.
و اگر شما وقتی در جائی خواندید که ثروت اساس آزادی است باید از آن نتیجه بگیرید که پس همه انسانها به دارائی نیاز دارند چون همه می خواهند آزاد باشند. فهم این نتیجه گیری، در واقع، نباید دشوار باشد.
دلم می خواست روزی از جوانان حزب ( لیبرال) دموکرات آزاد ( آلمان ) می خواستم تا مقاله ای در باره این اصل بنویسند که ” ثروت آزاد می سازد “.
نتیجه می گیریم که چون همه انسان ها می خواهند آزاد باشند، پس همه می خواهند ثروتمند باشند. ولی اصلا ضروری نیست که موضوع را پیچیده کنیم. آنها باید بالاخره ببینند که ثروت های بزرگ در آلمان فدرال ثروت های مصادره شده است. و برنامه چپ ها این است که ثروت های مصادره شده را بازگرداند (توضیح از مترجم: منظور گوینده این است که ثروتهای ملی که دولت به بخش خصوصی واگذار کرده دوباره باید ملی شود و در اختیار دولت قرار گیرد). از این خواست پرسش های بسیار دیگری بر می خیزد. مثلا موضوع دموکراسی. اگر این اصل اساسی را دریافتیم که ” ثروت و مالکیت از طریق کار بدست می آیند” آنوقت است که بالاخر موفق شده ایم خود را از فئودالیسم اقتصادی آزاد کنیم. چون مادر حال حاضر هنوز هم در یک جامعه فئودالی بسر می بریم. نه به این معنی که نظام پارلمانی نداریم، ولی در عرصه اقتصاد، که تاثیر تعیین کننده در زندگی مردم دارد، هنوز بر فئودالیسم چیره نشده ایم. و به همین دلیل چپ ها به میدان آمده اند تا فئو دالیسم را از عرصه اقتصاد برانند. دوستان عزیز این یکی از وظائف دیرینه ماست. و به همین دلیل معتقدم که ما باید شعر برتولد برشت را در صدر برنامه خود بنویسیم، آنجا که می گوید:” شهر هفت دروازه تب را که ساخت؟ در کتب ها از پادشاه نام برده اند. پادشاهان صخره ها را بدوش می کشیدند؟”
ما باید این سخن را، به این دلیل، درصفحه نخست برنامه خود بنویسیم چون هنوز هم خیلی ها تصور می کنند که صاحبان کارخانه های اتوموبیل سازی آلمان: پی اش ها، کواندها و کلاتن ها و امثال آنها صخره ها را بدوش کشیده اند. ولی نه، آنها نبودند، آنها که صخره ها را بدوش کشیدند میلیونها زن و مرد کارگر بودند….
مسئله اصلی در سیاست دستمزدها
حالا میل دارم در بارۀ یک مسئله مهم در مباحثات خودمان سخن گویم: مسلم است که ما خواستار تقسیم عادلانه کار هستیم. مسلم است که ما خواستار برابری زن و مرد در کار هستیم، چه در میدان کار و چه در عرصه اجتماع، مسلم است که ما خواستار ایجاد نظامی هستیم که در آن هرکس امکان داشته باشد به امور خانواده بپردازد، هرکس امکان داشته باشد به کار سیاسی بپردازد، هر کس امکان داشته باشد کاری برای خودش بکند، بر دانستنی های خود بیفزاید و برای تامین زندگی خود کار کند. آری اینهاست آنچه ما می خواهیم!
مسئله اصلی در درگیری ما مسئله دستمزدهاست، مسئله این است که از کارگران بیش از آن میگیرند که عدالت اجتماعی اجازه می دهد. و این عدالت زن و مرد نمی شناسد ـ مسئله دستمزدها برای هر جنبش چپ مسئله مرکزی است. به بیان دیگر: دلیل ثروتمند شدن یک عده کم شمار این است که اکثریتی عظیم برای آن ها کار می کند. این است مسئله اصلی برنامه ما.
وقتی یک روزنامه نگار محافظه کار انگلیسی می نویسد: راستی آیا حق با چپ ها نیست؟ در پس این سخن چه نهفته است؟ معنی آن این است که: آری من به این نتیجه رسیده ام که حق با چپ هاست. یا وقتی ناشر روزنامه فرانکفورتر آلگماینه ( نزدیک به سرمایه داری بزرگ آلمان.م) می نویسد: شاید حق واقعا با چپ هاست! باید گفت آری حق با چپ هاست. دیگر به اثبات رسیده که پیشنهاد های ما از لحاظ اقتصادی یگانه پیشنهادهای درستی هستند، که کار را به سامان می رسانند.
نمونه نخست: نظریات کینز مدت زیادی برنامه احزاب چپ اروپا هم بود ـ نظر کینز این است: وقتی خانواده ها و اقتصاد خصوصی کم پول خرج می کنند آنوقت دولت باید با برنامه های اقتصادی و بانک ها با پول ارزان به میدان آیند تا جلوی افزایش بیکاری را بگیرند. بیست سال تمام نولیبرال ها گفتند این نظر غلط است، همه این حرفها نابخردانه است ـ و وقتی بحران آمد، همه آنها برای نجات اقتصاد جهانی از فروپاشی، و خروج از بحران فقط یک راه می شناختند و آن هم همان راه کینز بود. اینجاست که ما به آنها می گوئیم دیدید که شما اشتباه می کردید؟ فقط بانسخه های کنزیانیسم، با دخالت دولتی است که می توان اقتصاد جهانی را نجات داد. نکته اول که ما باید با اطمینان خاطر بر آن تکیه کنیم همین است.
باید بانک ها را دولتی کرد
نکته دوم: دولتی کردن بانک هاست.این خواست هم دیر زمانی است که در برنامه سازمانهای جوانان چپ قرارا دارد. ولی همیشه می گفتند این ازاشتباهات ایدئولوژیک است. بسیار خوب، ولی وقتی بحران پیش آمد چه شد؟ وقتی بحران در گرفت، در سراسر جهان، بانک ها دولتی شدند. وما می توانیم با سرافرازی بگوئیم وقتی که درمانده شدند چاره ای نیافتند جز آنکه همان راهی را بروند که سالها آنرا با لعن و طعن پس می زدند!
بنا بر این، دومین پیشنهاد چپ ها، همین است. این دومین تفاوت ما با ما با تمام احزاب دیگر است. دومین پیشنهاد ما این است: ما خواستار آنیم که کلیه بانک ها به مالکیت عمومی و اجتماعی در آیند، تا این نمایشنامه اندوه بار، که تمام اقتصاد جهانی را به خطر می اندازد، بپایان رسد!
ولی اگر این پیشنهاد محافظه کاران را به وحشت اندازد باید به آنها گفت که خود بانک ها وقتی که از حد معینی بزرگترمی شوند، خودشان خودشان را ملی می کنند، به این معنی که چون زیاد بزرگ شده اند دولت نمی تواند آنها را بحال خود رها کند تا سقوط کنند. آنها ناخواسته صاحبی دارند که هرگاه در جائی باختند یا حسابشان درست از آب درنیامد، و میلیونها یا میلیارد ها ضرر کردند، ارباب به میدان می آید و نجاتشان می دهد. این را ما هم در آمریکا دیدیم، هم در انگلستان، هم در فرانسه و هم در آلمان ـ در همه جای جهان. به این معنی ما اصلا دیگر بانک خصوصی نداریم ـ این یک بخشی است که دست کم نیمه دولتی است، با این تفاوت که وقتی سود می برد، سودش خصوصی است و مال خودش است، وقتی ضرر می کند زیانش اجتماعی می شود و مردم باید زیانش را جبران کنند. ما چپ ها با جرئت می گوئیم: وقتی که زیان را همه باید بپردازند، سود هم باید مال همه باشد. بعبارت دیگر وقتی زیان اجتماعی می شود، سود هم باید اجتماعی شود.
برای ملی کردن کلیه بانک، ما در آلمان یک نمونه تجربی هم داریم. که صندوق های پس انداز هستند، صندوق های پس انداز ما نمی توانند دچاراشتباهی شوند که دیگر بانک ها شدند، چون افزون بر ملی شدن، مقررات دیگری هم باید رعایت شود و آن این است که صندوق های پس انداز اجازه خرید اوراق مسموم و مشابهات این بازی ها را ندارند، بر این اساس ما چپ ها می گوئیم باید مقرراتی وضع کرد که مانع خرید و فروش اوراق مسموم و قماربازیهای گوناگون دیگر باشد. دوستان عزیز، جز این راهی وجود ندارد.
و این سخن من خطاب به سوسیال دموکرات ها و سبز هاست: خیلی از ما ها فکر می کنند که ما باید مجیز این احزاب را بگوئیم و به آنها نزدیک شویم. من بکلی نظر دیگری دارم: ضرورت دارد که آنها به خطا ها و اشتباهات خود بیندیشند، این ها بودند که برای ” هج فوند ها ” فرش قرمز گستردند.
همه اینها باز هم به کژ راهه می روند. آنها از بحران بدهی سخن می گویند و اذهان را از توجه به مسئله اصلی منحرف می کنند. مسئله اصلی قماربازی خالی از مسئولیت بانک هاست، بورس بازیهاست، بازارهای باصطلاح مالی هستند، که خود این واژه بسیار گمراه کننده است. چنین بازاری اصلا وجود ندارد. شاید بتوان آنها را دکان های فروش بلیط بخت آزمائی، یا قمارخانهسرگذر نامید، ولی این ها هیچ ارتباطی به بازار ندارند…
سیاست اروپائی دستمزدها
…..
ما اعلام کردیم که نظام یورو یک نظام ناقص است، نقص آن هم در این است که گرچه یک پول واحد وجود دارد ولی با یک سیاست مشترک مالی و یک سیاست اقتصادی مشترک ـ سیاست دستمزدی واحد ـ اصلی که دیگران فراموش می کنند ـ همراه نیست. در گذشته تفاوت نرخ ارز در اروپا نقش کمک فنر را ایفا می کرد. به این معنی که وقتی در اقتصاد یک کشور، فرضا یونان دستمزد ها بشدت بالا می رفت، کمک فنر به کار می افتاد، به این صورت که نرخ پول رایج در یونان کاهش داده می شد و به این صورت اقتصاد یونان دوباره قدرت رقابت پیدا می کرد. وقتی سطح دستمزدها در آلمان پائین نگه داشته می شد ـ کاری که نه تنها سالها بلکه دهها سال است که می کنند ــ آنوقت کمک فنر بکار می افتاد: پول آلمان ـ که در آن زمان مارک بود ــ نرخش بالا می رفت و درنتیجه امتیاز زیادی نسبت به کشورهای دیگر پیدا نمی کرد. از وقتی که این کمک فنر از کار افتاده است، دیگر مکانیسمی که توازن برقرار کند وجود ندارد.
یگانه مکانیسمی که توازن ایجاد می کند سیاست هماهنگ دستمزدها در اتحادیه اروپاست.این کار را ما باید در آلمان آغاز کنیم و دست ازسیاست پائین نگاه داشتن سطح دستمزدها برداریم، چون این خطرناکترین ماده منفجره برای اندیشه وحدت اروپا است. آیا درک این نکته اینقدر مشکل است: وقتی کشوری، مثلا آلمان، پیوسته کالای بیشتری به دیگران می فروشد، چون خود دیگر جای مصرف ندارد و دیگران این کالا را می خرند چون خود آنرا تولید نمی کنند. این روند سبب می شود که آن کشورها بدهکار شوند، چون خود نمی توانند آن کالا را تولید کنند، آنرا می خرند. آیا درک این روند مشکل است؟ وقتی آلمان دائما طرازنامه صادراتش بیش از وارداتش است ، معنی آن این است که دیگران که صادرات هم وزنی ندارند تا بتوانند پول وارداتشان را از آن محل بدست آورند، ناچار روی به قرض می آورند. یکی از علل اصلی مشکلاتی که هم اکنون گریبان یورو، پول واحد اروپا را گرفته، همین پائین نگه داشتن سطح دستمزد ها در آلمان است!
باید با صراحت تمام گفت کهEuro- Bonds دیگر وقتش گذشته است. یورو بوندز دیگر حلال مشکل نیست. این تا چندی پیش برای تثبیت نرخ بهره در کشورهای ضعیف وسیله مناسبی بود. امروز پیشنهاد تازه ای مطرح است و آن علامت مشخص کننده حزب چپ هاست: ما می خواهیم کشورهای اروپا را از بازارهای مالی جدا کنیم، به این صورت که بانک های ناشر اسکناس از طریق یک بانک مستقل و تحت نظارت اجتماعی، پول مورد نیاز کشور متقاضی را در اختیار آن کشور قرار می دهند. پیشنهاد ما اینست.
اعتباراتی که داده می شود به این صورت است که بانک ناشر اسکناس چند میلیارد یورو در اختیار بانک آلمان ( دویچه بانک) قرار می دهد، با ربح ۱،۵ درصد. بانک آلمان این پول را با ربح ۱۲ تا ۱۸ درصد به یونان، پرتغال، ایرلند یا هر کشور دیگری قرض می دهد ـ هرکس بسادگی می بیند که این نظام، چه نظام دیوانه واری است. حزب چپ ها می خواهد این وضع را تغییر دهد و به کنار نهد.
پاسخ: مالکیت اجتماعی
مالکیت اجتماعی پاسخ به خصوصی سازی است.. این امر امروز موضوع بحث در علم کلاسیک است. من پیوسته یادآوری می کنم که: الینور اُستروم بانوئی که برنده جایزه نوبل است، نشان داده که مالکیت اجتماعی تحت شرائطی ویژه هم اقتصادی تر است و هم کاربرد آن بیشتر با محیط زیست سازگار است تا مالکیت خصوصی.
صحبت بر سر آن ثروتی است که در اثر کار
و البته وقتی ما در بارۀ مالکیت خصوصی سخن می گوئیم منظورمان آن چند کتاب و مختصر وسائل شخصی که هر کسی دارد نیست. و یک بار دیگر بزبان ساده می گویم: آن ثروتی که هزاران نفربرای ایجاد آن زحمت کشیده اند باید متعلق به همه باشد و نباید به مالکیت خصوصی در آید. این حسابی است ساده و روشن.
بعد باید به بررسی مالکیت خصوصی بر آنچه که سازنده افکار عمومی در آلمان است بپردازیم.در این نظام اجتماعی که ما در آن زندگی می کنیم ــ و من آنرا یک نظام دموکراتیک می نامم، هر چند که شرط اصلی دموکراسی در آن رعایت نشده است ــ ما اعتقاد داریم که در این نظام آزادی مطبوعاتی داریم. آنچه من از آزادی مطبوعاتی می فهمم این است که هیچ مقام دولتی به مطبوعات دستور ندهد که این را بنویس، آنرا ننویس. این در یک نظام دموکراتیک از واجبات است. اما، این مطبوعات باید از امر و نهی خصوصی، امثال مردوک، برلوسکونی و اشپرینگر هم آزاد باشند.
در یک جامعه دموکرات، آنچه از هر چیز دیگر گرانبهاتر است گفتگوی معنوی آزاد است، بحث و گفتگو، ارزش محوری فرهنگی در یک جامعه دموکراتیک است. این را نمی توان برای سود جوئی فردی در اختیار این یا آن فرد نهاد، تا آنها تصمیم بگیرند که با آن چه باید کرد. در اینجا حق بجانب پاول زِته Paul Sethe است که از ناشران پایه گذار روزنامه فراانکفورتر آلگمانه ( نزدیک به سرمایه داری بزرگ آلمان) بود. او معتقد بود که در جامعه ما معنی آزادی مطبوعات این است که چند نفر آدم ثروتمند بتوانند نظر خود را علنا اعلام کنند. ولی این آن آزادی نیست که ما می خواهیم. ما خواستار گفتگوی باز و دموکراتیک هستیم.
عنوان نکته بعدی که من می خواهم در بارۀ آن صحبت کنم : بازسازی Sozialstaat است ( نظامی که عهده دار تامین خدمات بهزیستی رایگان برای همه مردم است ). دموکراسی واقعی بر بنیاد خدمات اجتماعی دولتی می تواند استوار گردد. زیرا دموکراسی پیوندی ناگسستنی با آزادی دارد. انسان هائی که با تنگدستی دست بگریبان هستند، کسانی که به دریافت کمک هزینه اجتماعی نیازمند هستند، دریافت کنندگان ” هارتس ۴″ ( نام حداقل کمک اجتماعی ماهانه در آلمان است ـ م ) بازنشستگانی که حقوق بازنشستگی ناچیزی دارند، یا کارگرانی که بدلیل در آمد اندک خود نگران آن هستند که آیا در پایان ماه قادر به پرداخت تعهدات ماهیانه خود( کرایه خانه، پول برق و آب و… ـ م) هستند و نمی توانند نقشه ای برای آینده خود داشته باشند، یعنی تمام آنها که باصطلاح در موقعیت ناهنجاری بسر می برند، اینها آزاد نیستند. به این دلائل است که ما می خواهیم از نظام کنونی عبور کنیم و نظامی را پی ریزیم که انسان ها بتوانند واقعا آزاد باشند.
درست در اینجاست که بیشرمی نظام کنونی آشکار می گردد. وقتی گفته می شود ۵ یا ۱۰ یورو بر پول ماهانه دریافت کنندگان ” هارتس ۴″ اضافه شود، می گویند پول نداریم. وقتی گفته می شود ۵ در صد بر پول ماهانه بازنشستگان بیفزائید می گویند پول نداریم. وقتی گفته می شود می خواهیم کمکی به خانواده ها بکنیم، می گویند پول نداریم. ولی برای آن که ۳۰۰ میلیارد یورو در اختیار قمارخانه ها بگذارند، آنوقت پول دارند، این یعنی افتضاح..
ایستادن در برابر جنگ افروزان
جنگ هم برتقسیم ناعادلانه مواهب زمین افزون می شود. دوستان عزیز من در حیرتم از این که می بینم امروز در آلمان در بارۀ جنگ لیبی چه می گویند و چه می نویسند. از این در حیرتم که برای این جنگ با چه شور و شعفی سخن می گویند، در حالی که شورشیان می گویند تا کنون ۵۰ هزار نفر کشته شده اند. اینجاست که معنای این جمله روزا لوکزامبورگ روشن می شود که گفت: یا سوسیالیسم یا بربریت. دوستان عزیز آن نظام اقتصادی که برای تصرف میدان های نفتی و برای بدست آوردن بازار دست به جنگ می زند، نظام بربریت بوده، هست و خواهد بود.
دوستان برای من قابل فهم نیست که سوسیال دموکراتها وسبزها که در آغاز در مورد جنگ تردید داشتند حالا برای پیشدستی بر یکدیگر، مثل این که با هم مسابقه گذاشته اند، برای پیش بردن ایدئولوژی حقوق بشر جنگی بر سر و کول هم می زنند و انتقاد می کنند که چرا آلمان از اول در این جنگ شرکت نکرد. من واقعا دلیلی نمی بینم که از ” وستروله ” (وزیرخارجه کنونی آلمان و رهبر سابق حزب لیبرال این کشور ـ م ) ستایش کنم، ولی در این مورد بدون هیچ حد و مرزی او را ستایش می کنم. تصمیم او که در این جنگ شرکت نکند، تصمیم درستی بود.
وقتی من هر روز این حرف های تزویر آمیز را در بارۀ حقوق بشر می خوانم و می شنوم و تصویر پوست و استخوانی بچه های سومالی را و یا اجساد کشته شدگان در جنگ را در روزنامه ها و یا در تلویزیون می بینم و می بینم که هیچ یک از مقامات مسئول این جامعه بر نمی خیزد و نمی گوید ما ترجیح می دهیم این میلیارد ها پول را برای نجات جان کودکان گرسنه خرج کنیم، می گویم چنین جامعه ای، جامعه بربریت است!
از این رو، دوستان عزیز، من بر موضع خود می مانم و می گویم ما بجای ارتشی در میدان به “گروه امداد ” در آلمان نیاز داریم و پیشنهاد من این است که آنرا Willy-Brand-Korps” “ بنامیم و کارش این باشد که در همۀ جهان برای نجات جان انسانها به کمک بشتابد. انگیزه من برای انتخاب نام ویلی برانت، که پدر سیاسی و معنوی من است، این است که در کانون سیاست او عبارتی قرار داشت که سوسیال دموکرات ها و سبزها ی امروز حتی قادر به هجی کردن آن هم نیستند. آن عبارت این بود “چشم پوشی از خشونت”! آیا کسی در سالهای اخیر این واژه را در جائی خوانده است؟ در آن زمان چشم پوشی از خشونت اساس سیاست خارجی آلمان بود. چشم پوشی از خشونت نتیجه ای بود که آلمان از دو جنگ جهانی گرفته بود و جای نهایت تاسف که نسل جدید دیگر از این تجربه بی بهره است و تصور می کند که با جنگ می توان مسئله ای را در جهان حل کرد.
و از این رو، من در اینجا، در حضور شما، باردیگر اعلام می کنم که ما به این میراث و این صدر اعظم وفادار می مانیم که گفت: دیگر هرگز نباید جنگی از خاک آلمان آغاز شود! دوستان عزیر این آن روحی است که بر برنامه ما مسلط است. و همه ما می توانیم به آن افتخار کنیم، ما با این برنامه می توانیم به میدان برویم و هرجا که در گفتگوئی هستیم اگر کسی بخود اجازه داد، از بالا به ما نگاه کند و بگوید: چی، توعضو چپ ها هستی ؟ “ ما دیگر هراسان به هم دیگر نگاه نکنیم، بلکه باسربلندی در چشمش نگاه می کنیم و می گوئیم: مگر تو هنوز نیستی؟ پس عجله کن که وقت می گذرد!
http://www.dielinke-nrw.de/index.php?id=3629&tx_ttnewstt_news=23251&cHash=&type=98s=23251&tx_