چپ در ایران امکانات و دشواری‏های همگرایی و وحدت /مهدی فتاپور

تقسیم نیروهای چپ بر اساس تئوری‏های حاکم در قرن گذشته و یا اظهار نظر در رابطه با آینده های دور در بهترین حالت کم توجهی به تحولات چند دهه اخیر و بی توجهی به پیچدیگی هایی است که جهان در برابر آن قرار دارد و تحولات آینده را رقم خواهد زد و در بدترین حالت ناتوانی در مواجهه با دشواری‏های امروز و ارائه برنامه‏های مشخص برای آینده نزدیک ایران و جهان و فرار از این ناتوانی است با توسل به تمایزات نظری واقعی و یا غیرواقعی و نظریاتی که برای آینده های دورتر تحولات بشری ارائه می‏گردد. اولین گام در تلاش برای وحدت نیروهای چپ انتخاب مدلی است که نیروها هدف خود قرار داده‏اند. بحث وحدت و شکل دهی یک حزب واحد بدون تعیین مدل به شکست خواهد انجامید
***
تعریف چپ چپ تنها با جانب داری از برابری و رفع تبعیض و تقویت مشارکت و نقش مردم در قدرت و تصمیم‏گیری های سیاسی تعریف میشود. سمت گیری‏هایی نظیر دفاع از توزیع دمکراتیک قدرت، ثروت، فرصت‏ها و اطلاعات، رفع تبعیض طبقاتی، نژادی، جنسیتی، ملی-قومی، مذهبی، حفظ محیط زیست، دفاع از منافع کارگران و مزدبگیران هواداری از تغییرات اجتماعی و اقتصادی به تبع این جانب داری شکل خواهد گرفت. افزودن هر عنصر ایدئولوژیک، تئوریک، استراتژیک و یا تاکتیکی به این تعریف تقسیم بندی های دیگری را بدنبال خواهد داشت و هر شاخه خود را مجاز خواهد دانست، هم فکرانش را تنها نیروی چپ بداند. با این تعریف، هم کسانی که در راه تضعیف نابرابری و تبعیض های حاکم در همین جهان امروز و در چارچوب روابط سرمایه داری تلاش می‏کنند و هم کسانی که برای انقلاب و نفی سرمایه‏ داری و استقرار سیستمی عادلانه و مبتنی بر برابری می‏کوشند به چپ تعلق دارند. دومی‏ها می‏توانند تلاش اولی‏ها را ناکارآ و حتی مضر و تزیین کننده روابط موجود بدانند و اولی‏ها میتوانند دومی‏ها را آوانتوریست و تلاششان را برای مبارزه در راه برابری و علیه تبعیض زیانبار بدانند ولی مجاز نیستند خود را تنها نیروی چپ بدانند.
بحران چپ سالهاست که گفته میشود چپ دچار بحران است. این گفته زمانی میتواند مورد بحث قرار گیرد که مشخص کند کدام چپ و کدام بحران. آیا می‏توان شرایطی را که چند دهه تداوم یافته بحران نامید. زمانی بخش بزرگی از نیروهای چپ تصور می‏کردند که پاسخ تمامی دشواری‏های جامعه بشری را در اختیار دارند. تصور میشد که آینده جامعه بشری سوسیالیسم است و مشخصات آن روشن است و نیروهای محرک دست یابی به این جامعه تعریف شده اند. پرولتاریا نیروی محرکه این روند و حزب آن یعنی حزب کمونیست رهبری کننده این راه است. چنین انتظاراتی تحقق نیافت. در کشورهای سوسیالیستی آن خصوصیاتی را که ما برای سوسیالیسم انتظار داشتیم متحقق نشد و کسانی هم که شوروی‏ را پس از خروشچف رویزیونیست می‏دانستند و ادامه راه استالین یا راه مائو را ترجیح می‏دادند با تناقض کمتری در تصویر خویش از سوسیالیسم و آنچه شکل گرفته بود مواجه نشدند. ما در آغاز دهه هشتاد میلادی تصور می‏کردیم که دوران غلبه سوسیالیسم فرا رسیده و سرمایه داری و امپریالیسم در برابر نیروی کشورهای سوسیالیستی، پرولتاریای کشورهای سرمایه داری و جنبش‏های رهایی بخش در حال عقب نشینی است. این تصورات تحقق نیافت. طبیعی بود که عدم سیر روندها در جهت ایده‏های ما در جهان و در ایران، چپ را با بحران مواجه سازد. طبیعی بود که بررسی و بازبینی همه تئوری‏ها و داوری‏های پیشین در دستور قرار گیرد. ولی آیا امروز نیز میتوان از بحران با همان مضمون بیست و پنج سال قبل سخن گفت. امروز چپ هایی که استقرار سوسیالیسم را همین امروز در دستور قرار میدهند و معتقدند تئوریهای آنان چارچوب جامعه فردا و راه دست یابی به آن‏را ترسیم کرده، موقعیت و نیرویشان در مقایسه با سی سال پیش کیفتیتا تغییرنموده. احزاب کمونیست پیشین اکثرا در تئوریهای خود تجدید نظر نموده و با چهره‏ای جدید در مبارزه اجتماعی حضور دارند و در جهت تقویت ارزشهای سوسیالیستی و پیشبرد برنامه‏های اجتماعی در این راستا میکوشند. آنها که در همان چارچوب پیشین فکر می‏کنند در حاشیه مبارزات قرار گرفته اند. نیروی اصلی و موثر چپ چه در چارچوب احزاب سوسیال دمکرات یا سوسیالیست (دمکراتیک)، احزاب چپ آمریکای لاتین ویا جنبش هایی مانند وال استریت و یا …همگی در راستای تحقق ارزشها و پیشبرد برنامه‏های سوسیالیستی و دمکراتیک در چارچوب همین روابط موجود در جهان می‏کوشند. مشکلات و بحران‏هایی که این نیروها با آن درگیرند کیتفتا با بحرانی که در سطور بالا بر شمردیم متفاوت است. تغییرات بزرگی که در جهان در دهه‏های گذشته رخ داده، بسیاری از تئوری‏ها و راه حل‏های پیشین را از دستور خارج کرده و مسائل جدیدی را پدید آورده. ضرورت بررسی مجدد و مجدد تئوری‏ها و راه‏کارها جزیی از فعالیت اجتماعی در جهان امروز است. شکل گیری پیچیدگی جدید قبل از یافتن پاسخ کامل به دشواری‏های گذشته واقعیت جهان امروز است. با این دشواری همه آنهایی‏که با فعالیت اجتماعی درگیرند از چپ و راست و میانه مواجهند. نامیدن بحران به دشواری‏ها و مشکلاتی که چپ امروز با آن مواجه است باید با احتیاط صورت گیرد.
سوسیالیسم در مباحثی که برای هویت سازی چپ در ایران مطرح است این سوال که آیا تلاش برای تقویت ارزشهای سوسیالیستی و پیشبرد برنامه هایی در این راستا در مقطعی به استقرار سوسیالیسم و نفی سرمایه داری منجر میشود یا نه وزن دارد. گفته می‏شود که بخشی از چپ سرمایه داری را پایان تاریخ نمی‏داند و در چشم انداز تاریخی نفی سرمایه‏داری را هدف می‏داند و بخش دیگر (سوسیال دمکرات‏ها) چنین نظری ندارند. طبیعتا این سوال که آینده تلاش برای پیشبرد برنامه های سوسیالیستی و دمکراتیک به کجا میانجامد و چه نوع روابطی در آینده میتواند شکل گیرد، برای همه کسانی که در این راستا می‏کوشند سوالی است واقعی. ولی آنجا که این بحث از جنبه نظری خارج شده و نقش تعیین هویت این یا آن جریان چپ را می یابد، نیاز به دقت بیشتری دارد. زمانی بخشی از چپ (احزاب کمونیست) نفی سرمایه داری و استقرار سوسیالیسم (یا حکومتی با سمت گیری سوسیالیستی در کشورهای غیر سرمایه داری) را وظیفه روز خود می‏دانستند. طبیعتا تفاوت موضع میان آنان که همین امروز برای استقرار سوسیالیسم می‏‏کوشیدند با کسانی که استقرار سوسیالیسم را در دستور نمی‏دانستند به دو عملکرد متفاوت و حتی در مواردی متضاد می‏انجامید. کسانی که آنچه را در شوروی یا چین یا کوبا یا .. شکل گرفته بود یا باید بر اساس ایده‏های لنین شکل می‏گرفت را الگوی خود می‏دانستند و برای تحقق آن در ایران می‏کوشیدند با کسانی که این الگوها را تایید نکرده و راه دیگری را دنبال می‏کردند، اقدامات و برنامه های متفاوتی را در برابر خود قرار می‏دادند. تمایز مابین این دو جریان اصلی جنبش چپ در آنروز به چشم انداز و پیش بینی آینده‏های دور محدود نبود بلکه مستقیما درعملکرد سیاسی و صف بندی‏های موجود در کشور و جهان منعکس می‏شد. آنهایی‏که مشارکت در قدرت و پیشبرد رفرم در شرایط غلبه سرمایه را به تزیین سرمایه داری و حتی همراهی در تداوم این سیستم میدانستند باکسانی که در همین راه میکوشیدند مسیر و سیاست‏های کاملا متفاوتی را در برابر خود قرار می‏دادند. کسانی که دفاع ازشوروی و کشورهای سوسیالیستی و یا چین را وظیفه خود میدانستند و می‏کوشیدند چنین مدلهایی را در کشور خود پیاده کنند یا اگر هم آن‏ها را منحرف از ایده های لنین (یا تروتسکی) دانسته و برای استقرار حکومتی براساس برداشت خود از ایده‏های آنان میکوشیدند با کسانی که چنین الگوهایی را غیردمکراتیک و در نتیجه علیه سوسیالیسم میدانستند بدو اردوی متفاوت تعلق داشتند. با شکست الگوی شوروی و کشورهای سوسیالیستی و تغییر مسیر کشورهایی چون چین و ویتنام و تحولات سیاسی، نظری بخش بزرگی از احزاب یا شخصیت های کمونیست صف آرایی و تقسیم بندی نیروها از پایه دگرگون شده. امروز تقسیم بندی اصلی نیروهای چپ برخلاف گذشته مابین سوسیال دمکرات ها و کمونیست ها (و یا هواداران شوروی و چین و اروکمونیسم) نیست. اگر آنروز کمونیست ها در بخشی از جهان حکومت می‏کردند و در بسیاری از کشورها یکی از نیروهای قدرتمند و تاثیر گذار بودند امروز کمونیست هایی که به همان چارچوب ایده‏های حاکم در قرن بیستم وفادارند موقعیت پیش را ندارند. صف بندی‏های نظری و تقسیم بندی در درون نیروهایی که مبارزه برای تحقق ارزشها و پیشبرد برنامه‏های سوسیالیستی و دمکراتیک را در همین جهان امروز و در شرایط غلبه روابط سرمایه‏داری وظیفه خود می‏دانند از پایه با تقسیم بندی‏های گذشته متفاوت است. بدون شک ترسیم تصویر از آینده و تلاش نیروهای چپ حائز اهمیت است و بخش بزرگی از تحلیل‏گران کوشیده‏اند و می‏کوشند آنرا تصویر کنند. اولین عنصر ورود به این بحث تعریف سوسیالیسم است. بدون روشن بودن چنین تعریفی بحث در این رابطه که دست یابی به چنین جامعه‏ای چگونه و در چه پروسه‏ای ممکن است بلاموضوع است. میتوان در نوشته ها و برنامه احزاب تحقق تمامی ارزشهای سوسیالیستی و دمکراتیک و انسان‏دوستانه را بعنوان سوسیالیسم پذیرفت و ذکر کرد. ولی تجربه یک قرن مبارزه و مباحثات نشان داد که این ارزشها موازی و همسو با یکدیگر تحقق نمی‏یابند‏. این تصور که خلع ید از سرمایه‏داران به استقرار عالی‏ترین شکل دمکراسی، آزادی و توجه به محیط زیست و نفی هر گونه تبعیض منجر میشود واقعیت نیافت. مبارزه برای برابری همواره بامبارزه برای آزادی همسو نیست. جامعه بشری (در صورت موفقیت نیروهای چپ و دمکرات) همواره از حدی از تامین ارزشهای دمکراتیک و سوسیالیستی به سطح دیگری از آن خواهد رسید. میتوان سطحی از دست یابی به چنین ارزشهایی را بعنوان سوسیالیسم پذیرفت ولی این بدان معنا خواهد بود که این تعریف میتواند واحد نباشد. چنین مباحث و تعریف های متفاوت در درون احزاب و تحلیل گران چپ وجود داشته و خواهد داشت ولی چنین تمایزاتی پایه مرزبندی و تفکیک نیروهای چپ نخواهد بود برخی از رفقا با تاکید بر این‏که سرمایه‏ داری حرف آخر تاریخ نیست سوسیال دمکرات‏ها را مورد انتقاد قرار داده‏ و طرح کرده‏اند که آنان چنین نمی‏اندیشند. چنین تقسیم بندی واقعی نیست. نه تنها سوسیال دمکرات ها بلکه اکثریت قریب باتفاق تحلیل گران جدی لیبرال و طرفدارسرمایه داری نیز مناسبات حاکم بر جهان را پایان تاریخ نمیدانند. حتی کسانی مانند فوکویوما که پس از سقوط کشورهای سوسیالیستی از پایان تاریخ و جاودانه بودن مناسبات سرمایه داری لیبرال سخن گفتند، بعدها کوشیدند که توضیح دهند منظورشان جاودانه بودن روابط موجود نیست یا شاید به تعبیری نظرشان را پس گرفتند. تحلیل گران می‏توانند راجع به چشم اندازهای در دسترس سخن گویند ولی آنگاه که راجع به روابط اجتماعی در آینده های دور نظر میدهند تنها می‏توانند فرضیه ارائه دهند. یک قرن یا حتی نیم قرن پیش تصور میشد که نیروی محرک تاریخ پرولتاریاست و کارورزان فکری یا به اقشار میانی تعلق دارند و یا کارگران یقه سفیدند و در تحولات اجتماعی بسوی سوسیالیسم نقشی تعیین کننده ندارند. امروز کمتر کسی در جهان است که تغییر ترکیب مزدبگیران را تایید نکرده و بر نقش مداوما افزایش یابنده کارورزان فکری در اقتصاد و تحولات اجتماعی تکیه نداشته باشد. اگر روزی تصور میشد که واحدهای بزرگ صنعتی ستون‏های اقتصادند و سوسیالیسم در وحله اول با مالکیت اجتماعی این واحدها تعریف میشد امروز کمتر کسی است که تنوع واحدهای اقتصادی و نقش اطلاعات و بنگاه‏ها و موسساتی را که در این عرصه فعالیت میکنند تایید ننماید. در اواخر دهه هشتاد و اوایل دهه ۹۰ هنگام فروپاشی اردوگاه سوسیالیسم بسیاری از اقتصاددانان و تحلیل‏گران کشور شوروی تاکید می‏کردند که در اوایل استقرار سوسیالیسم و در شرایط پایه گذاری و رشد صنایع بزرگ، برنامه ریزی مرکزی عملکرد داشت و رشد بالای اقتصادی در سال‏های پیش از جنگ را موجب شد ولی در سال‏های پس از جنگ این برنامه ریزی در برابر تغییراتی که در جهان رخ داده بود و در برابر هر چه بیشتر متنوع شدن کالاهای مصرفی فاقد ظرفیت بود و دوران طلایی رشد اقتصادی سالهای قبل از جنگ پایان یافت و این تصور که اقتصاد شوروی و کشورهای سوسیالیستی تا اوایل دهه هشتاد از کشورهای سرمایه داری پیشی خواهد گرفت نه تنها تحقق نیافت بلکه شکاف گسترش یافت. آنان می‏گفتند سوسیالیسم به این دلیل شکست خورد که قدرت آنرا نداشت که خود را دگرگون ساخته و با تحولات جهان همراه سازد. صرف نظر از اینکه این تحلیل تا چه حد ریشه‏های شکست اقتصادی را بیان می‏کرد یک نکته واقع بینانه در آن نهفته بود.تحولات جهان در آن سالها تغییراتی بنیادین را در نگاه به اقتصاد، بازار، برنامه ریزی و نیروهای اجتماعی ضرور می‏ساخت که کشورهای سوسیالیستی و احزاب کمونیست نتوانستند با آن همراه گردند. تحولات چند دهه اخیر عظیم تر از همه تحولات آن قرن است. اگر روزگاری نبض و پایه اقتصاد را واحد های بزرگ صنتعی تشکیل میداد امروز این نقش تضعیف شده و نقش بخش های دیگر مثلا اطلاعات و بنگاه‏‏های اطلاعاتی افزایش یافته. هر تئوری سوسیالیستی باید برای شکل گیری غولهایی چون مایکروسافت و گوگل و فیس بوک پاسخ داشته و امکانات رشد را در این عرصه بهتر از روابط موجود فراهم سازد. اگر آنروز تصور میشد که منابع بی انتهایند و همه مدلهای اقتصادی بر این مبنا تنظیم میشد رشد جمعیت و تولید با سد منابع در دسترس در کره زمین مواجه شده و حفاظت از محیط زیست به یک عنصر پایه‏ای ‏‏‏‏هر تئوری سوسیالیستی و دمکراتیک بدل شده. امکانات جدید ارتباطی و تحولات اجتماعی رابطه کشورها و جوامع مختلف را با یکدیگر دگرگون ساخت. جهانی شدن پدیده ها و معضلات جدیدی در روابط کشورها و اقشار و طبقات در درون کشورها پدید آورد. شکل گیری غولهایی چون چین و هند و برزیل نیازمند تحلیل ها و واکنش هایی جدید است. مشکلاتی که در درون کشورهای اروپایی و آمریکایی در نتیجه جهانی شدن و عرضه و نیروی کار ارزان در کشورهای فوق الذکر پدید آمده پاسخ‏گویی و تئوری‏های جدیدی را ضرور میسازد. در سالهای آینده جمعیت کره زمین افزایش خواهد یافت. بالا رفتن سریع عمر متوسط انسان در آینده نه چندان دور این افزایش جمعیت را تسریع خواهد کرد. بالارفتن سطح زندگی در کشورهایی مثل هند و چین نیاز به منابع و چگونگی بهره گیری از آنرا در کیفیتی دیگر افزایش خواهد داد. منابع کره زمین محدود است و چگونگی بهره‏‏گیری از آنها میتواند به مساله مرکزی و موضوع منافشات در آینده‏ای نه چندان دور بدل گردد. حق حیات و بهره گیری از امکانات کره زمین عوامل جدیدی را در مناسبات بشری پدید خواهد آورد و هر تئوری سوسیالیستی باید بتواند به این مشکلات پاسخگو باشد. پاسخ هایی که با اعلام پذیرش عدالت و دمکراسی و حفظ محیط زیست کافی نیست در آینده نه چندان دور انسان خواهد توانست با دستکاری ژنتیکی بر موجودیت و توانایی های خود تاثیر گذارد. اینکه چه کسانی و چگونه حق تصمیم گیری از این دانش را خواهند داشت میتواند به یکی از مرکزی ترین منافشات آینده بدل گردد. اگر در چند دهه اخیر رشد انفورماتیک و ارتباطات چهره جهان را دگرگون ساخت در آینده این نقش را عرصه های دیگر علمی بخود تخصیص خواهد داد. کسانی که تصور میکنند قادرند چهره جامعه بشری را در صد سال آینده ترسیم سازند دچار خطا هستند. تمامی تئوری‏ها بر اساس اطلاع از گذشته و امروز جهان تدوین گردیده. به پیچیدگی های فردایی که نیامده نمیتوان از امروز پاسخ گفت و هر چه امروز گفته شود یک نظریه و فرضیه است. نظریه ها و فرضیه هایی بر اساس شناخت از گذشته و امروز و تلاش برای پیش بینی مسیر تحولات آینده بر این اساس که این مسیر در آینده هم بهمان گونه گذشته سیر خواهد کرد. طرح چنیین نظریه‏ها و راه‏های تقویت مناسب ترین تحولات توسط تحلیل گران و نظریه پردازان با گرایش چپ ضرور و مثبت است ولی چنین نظریه هایی نمی‏تواند مرزبندی نیروهای چپ را ترسیم کرده و تقسیم آن‏ها به احزاب مختلف را توضیح دهد. در گذشته اعتقاد به استقرار سوسیالیسم یا غیر عملی دیدن آن نه تنها یک نظریه راجع به فرداهای دور بلکه مشخص شدن جایگاه حزب در جبهه های بندی‏های سیاسی روز بود. امروز نیز نه پذیرش این یا آن نظریه در رابطه با تحولات دور بلکه موضع‏گیری نسبت به تحولات جهان و کشور در شرایط کنونی و آینده نزدیک است که تعیین کننده جایگاه و تقسیم نیروها به گروه‏بندی‏ها و یا احزاب مختلف است. نظریه‏های مختلف تنها زمانی به تقسیم بندی عملی نیروها‏ می‏انجامد که در عمل سیاسی اجتماعی انعکاس داشته و راهکارهای متفاوتی را توصیه نماید. در اروپا اساس مرز بندی مابین احزاب سوسیال دمکرات و احزاب چپی که برای تحقق ارزشها و پیشبرد برنامه‏های سوسیالیستی و دمکراتیک در جهان امروز تلاش می‏کنند نه موضع گیری در رابطه با نظریه‏های تحلیل گران در رابطه با آینده‏های دورتر بلکه مواضع و راه‏ حل‏های مشخص در قبال مسائل جهان امروز است. من سال گذشته در کنگره حزب چپ آلمان بعنوان مهمان شرکت داشتم. در برنامه آنان ده‏ها فرمول بندی با مضمون تلاش برای غلبه بر سیستم سرمایه داری در آینده ارائه گردید و یکی از فرمول بندی ها پذیرفته شد ولی آنچه برنامه مشخص و تمایز آنان را با دیگر احزاب معین می‏کرد پیشنهادات مشخصی بود که آنان مبارزه برای تحقق آن‏را در همین شرایط امروز ضرور میدانستند. پیشنهادات مشخص برای مواجه با مشکلاتی که جهانی شدن در سالهای اخیر برای حفظ سطح زندگی و دست‏آوردهای چپ در گذشته در اروپا پدید آورده است. آنان اساس برنامه خود را دولتی کردن بنگاه‏های بزرگ مالی و بانگ‏ها اعلام کرده و آنرا راه حل مشکلاتی دانستند که در دهه اخیر عملکرد این بنگاه‏ها در جهان پدید آورده است. آنان در برنامه خود اعلام کردند که دولتی کردن این بنگاه‏ها (و نه موسسات بزرگ صنعنی و انفورماتیک و خدماتی) پایه سوسیالیسم است. قصد من از این توضیحات نه تایید یا رد این برنامه بلکه تاکید بر این امر بود که این حزب هویت و جایگاه خود را نه بر پایه موضع گیری در قبال پیش بینی‏ها و فرضیه‏ها بلکه بر اساس برنامه مشخص در قبال تحولات امروز آلمان و جهان ترسیم میکند. در این کنگره شخصیت اصلی جناح چپ این حزب اسکار لافونتن و شخصیت برجسته جناح پراگماتیسم حزب گئوگور گیزی بود. لافونتن در دهه هشتاد رهبر حزب سوسیال دمکرات و در دو دوره کاندیدای این حزب برای پست نخست وزیری بود. او بعد از غلبه شرودر (جناح راست) در حزب سوسیال دمکرات در دهه نود از این حزب انشعاب کرد و در پایه ریزی حزب چپ مشارکت نمود. او در پایه‏های نظری خود تجدید نظر نکرده و همان نظراتی را دارد که در دوره رهبری حزب سوسیال دمکرات به آن اعتقاد داشت. ایراد او به حزب سوسیال دمکرات راهی است که این حزب در ده سال اخیر در پاسخگویی به مسائل مشخص کشور آلمان و اروپا در پیش گرفته است. بنا به پیشنهاد لافونتن (به نمایندگی جناح چپ حزب) این کنگره، کنگره ویلی برانت (رهبر حزب سوسیال دمکرات آلمان در دهه های هفتاد و هشتاد) نامیده شد و او در نطق دفاع از پیشنهادش با تمجید از ویلی برانت مطرح کرد که حزب چپ (و نه حزب سوسیال دمکرات فعلی آلمان) ادامه دهنده راستین راه ویلی برانت است. اگر در آلمان جناج چپ حزب سوسیال دمکرات از این حزب در دهه ۹۰ انشعاب کرده و در پایه‏ریزی حزب چپ مشارکت نمود، در برخی کشورها مثل انگلیس چنین اتفاقی در دوره رهبری تونی بلر رخ نداد و کسانی مانند تونی بن که همواره در سمت چپ تر لافونتن بوده اند در درون حزب باقی ماندند. ارائه این تصویر که گویا مرز میان این احزاب یا جناح ها در پذیرش این یا آن نظریه در آینده های دور است واقعی نیست. تقسیم نیروهای چپ بر اساس تئوری‏های حاکم در قرن گذشته و یا اظهار نظر در رابطه با آینده های دور در بهترین حالت کم توجهی به تحولات چند دهه اخیر و بی توجهی به پیچدیگی هایی است که جهان در برابر آن قرار دارد و تحولات آینده را رقم خواهد زد و در بدترین حالت ناتوانی در مواجهه با دشواری‏های امروز و ارائه برنامه‏های مشخص برای آینده نزدیک ایران و جهان و فرار از این ناتوانی است با توسل به تمایزات نظری واقعی و یا غیرواقعی و نظریاتی که برای آینده های دورتر تحولات بشری ارائه می‏گردد.
وحدت نیروهای چپ سال‏هاست که احزاب چپ وحدت تشکل‏های موجود و شکل دهی یک حزب چپ نیرومند را ضرور میدانند. ده‏ها تلاش در این راستا صورت گرفته. حرکت برای وحدت و شکل دهی یک حزب چپ نیرومند در صورتی می‏تواند با موفقیت همراه شود که برای سازمان دهندگان آن روشن باشد که چه تحول نظری و چه تغییری در شرایط کشور پدید آمده که این تلاش می‏تواند امروز با موفقیت مواجه شود. تلاش برای وحدت چند سازمان چپ و پیوستن بخشی از فعالان چپ به این پروسه قطعا اقدامی است مثبت و قابل تایید اما در صورتی‏که در چنین تلاشی تحقق پروژه وحدت بزرگ چپ مورد نظر باشد، پاسخگویی به سوال مطرح شده ضرور است شکل گیری یک حزب تنها در ارتباط متقابل با نیروهای اجتماعی آن حزب ممکن است و تا زمانی که سازمان‏ها و فعالان چپ بدلیل شرایط حاکم بر کشور از چنین امکانی محرومند، شکل دهی یک حزب سراسری چپ ممکن نیست. عوامل عینی که تا به حال مانع از وحدت نیروهای چپ و شکل دهی یک حزب سراسری گردیده کماکان وجود دارد. این تصور که با وحدت چند سازمان و یا بخشی از فعالان چپ میتوان بر مشکل پراکندگی چپ فائق گردید نادرست و خوش بینانه است. اگر بپذیریم که عوامل عینی برای شکل دهی یک حزب بزرگ چپ وجود ندارد تلاشهای امروز نیروهای چپ تنها در صورتی موفقیت آمیز و قابل تاییدند که بتوانند در زمینه سازی پیمودن این راه نقش مثبت ایفا کنند. مجتمع شدن تعداد بیشتری از کادرها و فعالان سیاسی دریک تشکل هر چند بنوبه خود گامیست مهم و مثبت ولی برای ایفای نقش مثبت موثر در تحولات آتی و شکل‏دهی یک حزب چپ واحد در ایران پیش‏شرط های دیگری نیز ضرورند. در شرایطی که امکان برقراری رابطه با نیروی اجتماعی چپ در درون کشور وجود ندارد، مهمترین نقشی که تلاش‏های امروزین می‏تواند ایفا کند زمینه سازی نظری و ارائه مدل از سازمان واحدی است که هر جریان برای آینده ایران ضرور می‏داند. سازمان‏های چپ در خارج از کشور در صورتی که بتوانند در قانع نمودن فعالان چپ به کارآ بودن مدل ارائه شده و در برخورد و مشارکت در روندهای سیاسی کشور توانایی نشان دهند میتواند در وحدت چپ و شکل دهی حزب واحد در ایران تاثیر مثبت داشته باشند. سازمان‏ها و تشکل هایی که استقرار سوسیالیسم را در ایران و جهان امروز ممکن می‏دانند و در این راستا می‏کوشند طبیعتا نمی‏توانند با نیروهایی که چنین امری را ناممکن می‏دانند و پیشبرد برنامه‏‏ها و تقویت ارزش‏های سوسیالیستی و دمکراتیک را در همین جهان امروز هدف خود قرار داده‏اند در یک تشکل واحد گرد آیند. بحث من در ادامه نوشته نیروهایی است که در راه پیشبرد برنامه‏ها و تقویت ارزشهای سوسیالیستی و دمکراتیک می‏کوشند. در سطح جهان در وجه خیلی کلی می‏توان چنین احزاب چپی را به چند گروه تقسیم کرد. احزاب سوسیال دمکرات، احزاب سبز، احزاب چپ غیر سوسیال دمکرات، احزاب چپ وسیع (نظیر احزاب چپ آمریکای لاتین)، جریانهایی که هدف خود را اعمال فشار و نه کسب قدرت قرار داده اند سازمان‏ها و جریانهایی که معتقدند مبارزه برای کسب قدرت و تاثیر گذاری بر روندهای عمومی کشور زمانی‏که روابط سرمایه‏داری در کشور حاکم است و امکان نفی این روابط وجود ندارد، حزب چپ را از ماهیت رادیکال و اعتراضی خود خالی خواهد کرد و به تعامل با احزاب بورژوایی و شرکت در مبارزات انتخاباتی که لازمه موفقیت در آن دست شستن از خواسته‏ها و شعارهای رادیکال چپ است خواهد انجامید در همه کشورها وجود دارند. در کشورهای اروپایی چنین سازمانهایی فاقد نفوذ وسیع توده‏ای هستند و گسترش این نفوذ را هدف مقدم خود نمیدانند. در ایران هم چنین تشکل‏هایی با عنوان‏های متفاوت شکل خواهند گرفت. چنین جریان‏هایی تا آنجا که به انتقاد از نابرابری‏ها و نارسایی‏های حاکم بر جامعه پرداخته و در راستای تقویت گفتمان‏های سوسیالیستی و دمکراتیک عمل می‏کنند نقشی مثبت ایفا کرده و خواهند کرد ولی چنین سمت گیری نمی‏تواند متشکل کننده مجموعه نیروهای ذکر شده و شکل دهنده یک حزب چپ نیرومند باشد من در قسمت قبل کوشیدم که نشان دهم تمایز مابین احزاب سوسیال دمکرات و چپ (غیر سوسیال دمکرات) در اروپا بر اساس پاسخ‏های متفاوت به مسائل مشخصی است که این کشورها و این احزاب با آن مواجهند. پیش شرط پذیرش هر یک از سه مدل ذکر شده روشن بودن پاسخ های مشخص به معضلاتی است که جامعه ایران با آن مواجه است. در دو دهه اخیر در آمریکای لاتین یک سری احزاب چپ شکل گرفتند که امروز در اکثر این کشورها منجمله دو کشور بزرگ برزیل و آرژانتین قدرت را در دست دارند. این احزاب که عمدتا از دل نیروهای چپ رادیکال پیشین و سندیکاهای کارگری بیرون آمده‏اند، هدف خود را متشکل کردن همه کسانی که به پیشبرد برنامه‏ها و تقویت ارزشهای سوسیالیستی و دمکراتیک اعتقاد دارند قرار داده و از تقسیم بندی های رایج در اروپا تبعیت نکردند. ضرورت مبارزه برای کسب قدرت و پیروزی در انتخابات و الزامات اداره کشور اکثر این احزاب را در عمل در موضع معتدل چپ قرار داده ولی گرایش‏های متفاوت چپ در درون این احزاب وجود و عملکرد دارند مسائلی که در برابر نیروهای چپ ایران قرار دارد با کشورهای آمریکای لاتین مشابهت بیشتری از کشورهای اروپایی دارد. بخش مهمی از مسائلی که به موضع گیری های متفاوت احزاب در کشورهای اروپایی انجامیده، در ایران مطرح نیست. تجربه کشورهای آمریکای لاتین نشان داد که متشکل شدن نیروهای متنوعی که برای کسب و یا تاثیر گذاری در قدرت و پیشبرد برنامه‏ها و تقویت ارزش‏های سوسیالیستی ودمکراتیک می‏کوشند ممکن است. تمایزات نیروها که به پاسخگویی های متفاوت به مسائل معین رودرروی احزاب می‏انجامد می‏تواند در فراکسیون‎‏های این احزاب منعکس گردد. تقسیم نیروها به چپ و یا چپ تر تنها با وارد شدن به مباجث مشخص برنامه‏ای و پاسخ به معضلات اقتصادی اجتماعی معین امروز کشور ما عملی است . تمایزاتی که تقسیم کننده احزاب اروپایی است بعینه در کشور ما موضوعیت ندارد. اگر در اروپا چگونگی حفظ دستاوردها و تامین اجتماعی که مزدبگیران در دهه‏های گذشته بدست آورده اند در شرایط کنونی جهان یک عامل تعیین کننده صف‏بندی جریان‏های مختلف چپ است در ایران در شرایط فقدان یا ضعف تامین‏های اجتماعی نیرویی که تلاش برای دست‏یابی به چنین امکاناتی را در برنامه خود نداشته باشد به اردوی چپ تعلق ندارد. اگر در اروپا حد و عرصه‏های دخالت دولت در اقتصاد یکی از مهمترین موارد اختلاف جریان‏های چپ است در ایران هیچ نیروی چپی نیست که نقش کنونی دولت را در این زمینه مخرب نداند. در عین حال تلاش برای شکل دهی یک جریان نیرومند چپ تنها در صورتی موفقیت آمیز خواهد بود که بتواند راهکارهایی در حل چند مشکل پایه‏ای نیروهای چپ ارائه دهد. به نظر من مهمترین آنها عبارتند از ۱ شکاف سنی و حضور کمرنگ جوانان در سازمان‏های چپ خارج از کشور ۲ حضور ضعیف زنان در سازمان‏های سیاسی بالاخص در سطوح رهبری ٣ عدم ارائه راهکرد در مناسبات نیروهای چپ با سابقه جنبش مارکسیستی و نیروهای چپی که از دل جریان‏های مذهبی بیرون آمده‏اند وامروز تفکر و سمت‏گیری های چپ را پذیرفته‏اند پرداختن به هر یک از معضلات فوق و معضلات دیگری مثل غلبه بر احساسات منفی درون نیروهای چپ حاصل اختلاف نظر و عمل دوران انقلاب حائز اهمیت است وبدون یافتن راه حل برای مواجه با آنان نمی‏توان در راستای شکل‏گیری یک چپ نیرومند حرکت کرد. مسائل فوق بحث های مستقل نیاز دارد که در آینده به آنان خواهم پرداخت
نتیجه اولین گام در تلاش برای وحدت نیروهای چپ انتخاب مدلی است که نیروها هدف خود قرار داده‏اند. بحث وحدت و شکل دهی یک حزب واحد بدون تعیین مدل به شکست خواهد انجامید. نیروها و فعالین بر اساس مدلی که پیشنهاد دهندگان برگزیده‏اند تصمیم میگیرند که آیا به چنین تلاشی نظر مثبت داشته و در آن مشارکت کنند و یا نظاره گر باشند. این ایده که میتوان نیروها را به پیوستن به وحدت چپ فراخواند و ارائه مدل را به بحث‏های آتی واگذار نمود نمی‏تواند موفق بوده و پاسخ درخوری از جانب فعالان غیر متشکل و یا جوانان دریافت کند به نظر من احتراز از کپی‏برداری از مرزبندی‏های احزاب و سازمان‏های چپ اروپا؛ مطالعه بیشتر در رابطه با روندهایی که احزاب چپ در امریکای لاتین پشت سر گذاشته‏اند واز همه مهمتر متمرکز شدن بر برنامه‏های معینی که یک حزب چپ برای حل مشکلات کنونی ایران ارائه میدهد و شکل گیری گرایش‏های متفاوت در رابطه با پاسخگویی به این مشکلات میتواند اولین گامهای شکل دهی یک مدل با امکان موفقیت در کشور ما باشد
مهدی فتاپور fatapour@gmx.de ۰۶.۰۴.۲۰۱٣


1 دیدگاه در “چپ در ایران امکانات و دشواری‏های همگرایی و وحدت /مهدی فتاپور

  1. ستایشگران استالین
    رهبران برجسته
    عصر ما بودند
    دومینیکو لوسوردو
    یونگه ولت ــ ترجمه رضا نافعی
    دومینیکو لوسوردو، فیلسوف ایتالیائی و استاد دانشگاه اوربینو، کتابی در باره استالین نوشته که نخستین بار در سال ۲۰۰۸ در رم منتشرشد . این کتاب در ایتالیا سرو صدای زیادی بر پا ساخت و سبب بحث های گسترده تاریخی گشت. موسسه نشر «پاپی روسا“در شهر کلن در کشور آلمان ترجمه این کتاب را در چند روز پیش با نام „استالین. تاریخ و انتقاد از افسانه ای سیاه“منتشر ساخت. آنچه اینک می خوانید مقدمه این کتاب است که در عین حال معرف مضمون کتاب نیز هست.
    سوگواری در مرگ استالین سخت با ابهت بود:در ساعات احتضار «میلیونها نفر در مرکز مسکو ازدحام کرده بودند تا برای آخرین بار به رهبر در حال احتضارشان ادای احترام کنند». روز پنجم ماه مارس ۱۹۵۳ „میلیونها شهروند از درگذشت او چنان اندوهگین بودند که گوئی یکی از نزدیکان خود را از دست داده اند». در دورافتاده ترین نقاط این کشور وسیع نیز واکنش در برابر مرگ او همین گونه بود. مثلا «روستائی کوچک“که بلافاصله پس از اعلام خبر «در ماتمی همگانی فرورفت «. بهت زدگی همگانی «از مرزهای اتحاد شوروی فراتر رفت». در خیابانهای بوداپست و پراگ بسیاری در خیابانها اشک می ریختند».هزاران کیلومتر آنسوتر از جبهه سوسالیسم، در اسرائیل هم سوگواری گسترده بود:تمام اعضای «ماپام“بدون استثاء می گریستند“ماپام حزبی بود که تمام رهبران مهم و «تقریبا تمام رزمندگان“عضو آن بودند. همه بهت زده و غرق اندوه:»خورشید فروخفت“این عنوان روزنامه الهامیشمار ارگان جنبش کی بوتس بود. دیرگاهی نیز شخصیت های برجسته دولتی و ارتشی با سوگواران همنوا بودند:„۹۰ افسر، که در جنگ سال ۱۹۴۸، در جنگ بزرگ استقلال یهودیان شرکت داشتند در یک سازمان مخفی مسلح ، هوادار اتحاد شوروی (استالینیستی) و انقلابی به یکدیگر پیوستند. ۱۱ نفر از آنها بعدا به مرتبه ژنرالی رسیدند و یک نفر به وزارت . کسانی که امروز هم بعنوان پدران و بنیانگذاران میهن اسرائیلیان مورد ستایش هستند.
    در غرب نیز تعظیم و ستایش از او محدود به رهبران و فعالان احزاب کمونیست و یاران همپیمان او نبود. (ایزاک دویچر) مورخی که خود از شیفتگان تروتسکی بود در سوگ او نوشت:»در سه دهه سیمای اتحاد شوروی بکلی دگرگون گشت. هسته تاثیرات تاریخی استالینیسم این است:»هنگامی که او آغاز کرد روسیه کشوری بود که در آن زمین را با خیش های چوبی شخم می زندند، و روزی که آن را ترک کرد صاحب رآکتور اتمی بود. او روسیه را به دومین کشور صنعتی جهان ارتقاء داد و این فقط یک مسئله مادی و پیشرفت سازمانی نبود. دست یابی به نتیجه ای از این دست بدون یک انقلاب گسترده فرهنگی ممکن نبود، انقلابی که کشوری را بر آن داشت تا راه آموزشگاه در پیش گیرد و به دانشی گسترده دست یابد. «حتی اگر میراث استبداد آسیائی و تزاری گاه مهر زشت کننده خود را برچهره آن کوبیده باشد „ آرمان سوسیالیستی هویت طبیعی، یکپارچه و هماهنگ «Corporate Identity“ خود را „در روسیه استالینی یافت.
    حرمت والا

    این ترازنامه تاریخی دیگر جائی برای ادعا نامه هائی که تروتسکی درگذشته علیه رهبر روسیه اقامه می کرد باقی نمی گذاشت. در زمانی که نظام نوین اجتماعی در اروپا و در آسیا رو به گسترش است و انقلاب „پوسته ملی خود را ترکانده است „استالین را نظریه پرداز تسلیم شونده سوسیالیسم در یک کشور خواندن چه معنائی می تواند داشته باشد؟
    استالینی را که تروتسکی به تمسخر «شهرستانی کوچک“می خواند که طنز تاریخ او را به صحنه رویداد های بزرگ پرتاب کرده است“در سال ۱۹۵۰ برای فیلسوف نامداری چون Alexandere Kojeve تجسم آن چیزی بود که هگل آن را Weltgeist(روح جهان ) می خواند و از این رو موظف بود که حتی با شیوه های پرقدرت انسانیت را به وحدت بخواند و به آنسو هدایت کند و در این راه خرد و تحمیل اراده را در هم آمیزد.
    برغم جنگ سرد و نیز تدوام جنگ گرم در کره ، در غرب نیز در گذشت استالین، ، بیرون از دایره کمونیستها و چپ های هوادارشان، واکنش ها روی هم رفته „متعادل“در پی داشت و یاد کرد از استالین توام با „احترام کامل“ بود: در آن زمان هنوز او را دیکتاتوری نسبتا خوش قلب و حتی دولتمدار می دانستند و مردم یاد مردی را که لقب پر مهر»عمو ژو“ به او داده بودند بود، در خاطر خود حفظ می کردند، یاد سردار بزرگی را که پیروزی مردمش بر فاشیسم را ممکن ساخته بود و کمک به نجات اروپا از توحش فاشیسم کرده بود»( Kojeve). هنوز اندیشه ها، تصورات، و احساسات سالهای ائتلاف بزرگ علیه رایش سوم و همدستانش از بین نرفته بودند (ایزاک دویچر در سال ۱۹۴۸ آنها را برشمرد) „دولتمردان و ژنرالها(…) از تسلط او بر جزئیات فنی ماشین عظیم جنگیش، و گزینش های استادانه اش سخت در شگفت بودند».
    یکی از شخصیت های ستایشگر او که حتی در گذشته ، علیه کشورشوراها ، زائیده از انقلاب اکتبر، دخالت نظامی کرده بود، وینستون چرچیل بود که بارها در باره استالین چنین اظهار نظر کرده بود :
    «من از این مرد خوشم می آید „( „I like that man «) چرچیل ، دولتمرد انگلیسی، در نوامبر ۱۹۴۳، در کنفرانس تهران همتای خود در اتحاد شوروی »استالین بزرگ“را چنین می ستاید :
    او جانشین شایسته پطر کبیر است، او سرزمین خود را نجات داد، وضعی در آن ایجاد کرد که بتواند بر متجاوزان چیره گردد. آورل هاریمن، سفیر آمریکا در مسکو(از ۱۹۴۳ ـ ۱۹۴۶ )، نیز بگونه ای شیفته او بود و پیوسته در سطح نظامی تصوری مثبت از او بدست می داد:»بنظر من او مطلع تر از روزولت، واقع بین تر از چرچیل و باصطلاح جنگ سالاری چیره دست تر بود». آلسیده دو گاسپری ( وزیرخارجه ایتالیا از حزب دموکرات مسیحی) از این هم فراتر رفت و در سال ۱۹۴۴ با تاکید از خدمت „فوق العاده“ تاریخی ارتش هائی که با نبوغ ژوزف استالین سازمان یافته بودند و تاثیری صدساله برجای نهادند، تجلیل کرد. و تایید های این سیاستمدارمهم ایتالیائی به عرصه نظامی محدود نماند:»وقتی می بینم که هیتلر و موسولینی انسانها را بخاطر نژادشان تحت پیگرد قرار می دادند و آن قانون دهشتناک ضد یهودی را که می شناسیم اختراع کردند و در عین حال وقتی می بینم که روس ها تلاش می کنند تا ۱۶۰ نژاد را در روسیه با هم درآ میزمند و جامعه بشری را با هم یگانه کنند، بگذارید بگویم که این کاریست مسیحی وار کاریست بسیار جهانی آنگونه که کلیسای کاتولیک میخواهد».
    استالین در میان رفقای روشنفکر برجسته نیز از اعتبار کمتری برخوردار نبود. هارولد جی . لاسکی که در آن زمان از برجستگان حزب کارگر انگلیس بود، در گفتگوئی با نوربرتو بوبیو در پائیز ۱۹۴۵ گفت که ستایشگر اتحاد شوروی و رهبر «بسیار خردمند“آنست. در همان سال هانا آرنت نوشت ویژگی کشوری که تحت رهبری استالین است این است که با اختلافات ملیت ها برخورد می کند و اختلافات را برطرف می سازد، ملیت های گوناگون را بر اساس برابری ملیت ها سازمان میدهد». این نوعی سرمشق است ، چیزی است که „هر جنبش سیاسی و ملی باید آنرا مورد توجه قرار دهد».
    بنه دتو کروچه (فیلسوف و مورخ ایتالیائی ) در آنچه که اندک زمانی پیش و پس از جنگ جهانی نوشت تایید کرد که استالین در پرتو نبرد با فاشیسم نازی نه تنها به آزادی جهانی بلکه به آزادی در سرزمین خود نیز خدمت کرد. آری رهبری شوروی در دست „یک سیاستمدار نابغه است „که رویهم رفته نقش تاریخی مثبتی ایفا می کند:در قیاس با روسیه پیش از انقلاب «سویتیسم پیشرفتی برای آزادی است، همانطور که سلطنت استبدادی در قیاس با رژیم های فئودالی «پیشرفتی برای آزادی بود“و سبب تداوم پیشرفتهای بزرگ آن شده است». تردید فلاسفه متمرکز بر آینده شوروی بود و در قیاس با آن استالین را بیشتر مطرح می کردند:او جای لنین را گرفت و به این ترتیب یک نابغه جای نابغه قبلی را گرفت. ولی „مشیت الهی „رهبری آتی شوروی را به که خواهد سپرد؟

    تمدن نوین

    کسانی که با پیدایش نشانه های بحران در ائتلاف ضد هیتلری در صدد برآمدند اتحاد شوروی استالین را با آلمان هیتلری مقایسه کنند، سخت مورد سرزنش توماس مان قرار گرفتند. ویژگی رایش سوم در این بود که گرفتار «جنون نژادی“یا باصطلاح „نژاد سروران „بود که نخستین کارش در سرزمین های تسخیر شده آن بود که فرهنگ آن سرزمین را ریشه کن می کرد و بعد دست به اجرای „سیاست شیطانی خلق کشی „می زد. هیتلر با این شیوه از دستور نیچه پیروی می کرد، که گفته بود :»دیوانه آن کسی که برده می خواهد ولی عالیجناب تربیت می کند «. ولی مسیر «سوسیالیسم روسی“درست در نقطه مقابل آن قرارداشت که به گسترش پرقدرت دانش و فرهنگ استوار بود و نشان داد که «برده“نمی خواهد، بلکه «انسانهای فکور“می خواهد و برغم همه مشکلات „آزادی“را گزیده است. از این رو یکی دانستن این دو رژیم پذیرفتنی نیست. کسانی که این گونه استدلال می کنند خود را در مظان همدستی با فاشیسم قرار می دهند، حتی اگر ادعا کنند که قصدشان محکوم کردن فاشیسم است، توماس مان می نویسد:“کمونیسم روسی را با فاشیسم نازیها به این دلیل در یک سطح قراردادن که هر دو تمامیت خواه هستند، در بهترین حالت حکایت از سطحی نگری دارد، و در حالت بدتر یعنی فاشیسم. کسی که بر یکی بودن این دو اصرار ورزد ، ممکن است بنظر خود دموکرات باشد ولی در واقع و در اعماق دل خود یک فاشیست است و خواستار قاطع آنست که ریا کار انه و بظاهر با آن مخالفت می کند . ولی با نفرت تام و تمام فقط با کمونیسم مبارزه می کند».
    البته بعدا جنگ سرد در گرفت و هانا آرنت در سال ۱۹۵۱ در کتاب خود در بارۀ توتالیتاریسم بانظر توماس مان برخورد کرد. توماس مان هم ارز قرار دادن فاشیسم و سوسیالیسم را نادرست دانسته و بشدت مورد انتقاد قرار داده بود. ولی درست همزمان با آن کوژف فیلسوف فرانسوی از استالین بعنوان پیشگام یک تحول بسیار پیشرو تاریخی در جهان ستایش کرد. این بآن معنی است که حتی در غرب هم این حقیقت نوین بعبارت دیگر این فکر تازه اساسی یعنی نبرد بیطرفانه علیه اشکال گوناگون توتالیتاریسم بدشواری توانست برای خود جا بازکند. در سال ۱۹۴۸ لاسکی نظری را که سه سال قبل ابراز داشته بود تقریبا روشن تر ساخت. او برای تعریف اتحاد شوروی بار دیگر مقوله ای را مطرح ساخت که بئاتریس وب، یکی از نمایندگان جنبش کارگری انگلیس، از سال ۱۹۳۱ و همچنین در طول جنگ جهانی دوم تا اندک زمانی پیش از مرگش بکار می برد که عبارت بود از : „تمدن نوین «. لاسکی با تاکید نوشت :“درست است، طبقه ای که دیرزمانی سرکوب شده و مورد بهره برداری قرار گرفته بود برای پیشرفت اجتماعی خود خواست هائی را مطرح کرد که خواست های معمولی نبودند، در پی بکرسی نشاندن آن خواست ها مناسبات تازه ای در کارخانه ها، کارگاهها و هرجا که اشتغالی وجود داشت برقرار شد که بر خلاف گذشته دیگر پایه حقوقی آن مالکیت صاحب کار بر وسائل تولید نبود، از مجموعه این خواست ها و تحولات نظامی در کشوری بوجود آمد که «پیش آهنگ تمدنی نوین“بود و استالین راهبر آن بود. البته هم این و هم آن دیگری نظر خود را دقیق تر می کنند:این «تمدن نوین“ که در حال پیدایش است هنوز باری سنگین بر دوش دارد که عبارتست از „روسیه بربرصفت». شکل های بروز این „ بربرصفتی“استبداد بود. ــ لاسکی تاکید می کند ــ برای آن که بتوانیم در بارۀ اتحاد شوروی به یک داوری درست دست یابیم یک واقعیت اساسی را نباید از نظر دور داریم، و آن این که :“کسانی که قدرت رهبری را در دست داشتند برخاسته از کشوری بودند که یگانه شکل حکومتی که به آن خو گرفته یود استبداد خونین بود“وضعیتی که آنها در آن قرار داشتند و مجبور بودند در آن وضعیت حکومت کنند این بود که تقریبا در محاصره ای دائمی قرار داشتند، و پیوسته «در گیر جنگی واقعی یا بالقوه „ بودند. ناگفته نماند که انگلستان و ایالات متحده نیز در مواقعی که با بحرانی حاد روبرو می گردند ازادیهای سنتی را کم و بیش محدود می سازند. (…)
    در پایان: در یک دوران تاریخی کشوری که تحت رهبری استالین قرار داشت و نیز خود استالین توانستند با علاقه توام با حسن نیت ، با احترام و حتی با ستایش مواجه گردند. البته قرارداد عدم تعرض با آلمان نازی موجب سرخوردگی سخت شد ولی بعدا استالینگراد این سرخوردگی را جبران کرد. از این رو ستایش پس از مرگ او در سال ۱۹۵۳ و سالهای بعدی آن اردوگاه سوسیالیسم و حتی بخشی از جنبش کمونیستی را یک پارچه کرد و بنظر می رسید که برغم تکانه های پیشین باردیگر ثبات پدید آمده است، و سرانجام این ستایش حتی در غرب لیبرال نیز برغم وجود جنگ سرد، که هر دو طرف با سختی تمام دست اندر کار آن بودند، انعکاس یافت. چرچیل، که جنگ سرد را با نطق خود در فولتون رسما آغاز کرد، بیهوده نگفت که :“من برای خلق شجاع روسیه و مارشال استالین، همرزم خودم در دوران جنگ ، ستایشی عمیق و احترامی فوق العاده قائل هستم». بی تردید با تشدید جنگ سرد آهنگ کلام بتدریج سخت و سختر شد. با این همه مورخ نامدار انگلیسی آرنولد توینبی که در استخدام وزارت خارجه انگلیس نیز بود در سال ۱۹۵۲ رهبر شوروی را با „انسانی نابغه „ چون »پطرکبیر“ مقایسه کرد و نوشت :
    „ جهت گیری مستبدانه استالین بسوی تکنولوژی غربی درستی خود را وقتی نشان داد که در میدان جنگ به آزمایش گذاشته شد، مانند کاری که پطر کبیر کرد». نه تنها بزانو در آوردن رایش سوم نشان داد که آن جهت گیری درست بوده است، بلکه پس از هیروشیما و ناکازاکی „ روسیه می بایستی برای آن که خود را به سطح تکنولوژی غربی برساند بار دیگر دست به یک راه پیمائی دشوار دیگر بزند که آنرا „بسرعت برق انجام داد“.
    تبعید به خانه وحشت
    ولی احتمالا یک رویداد تاریخی دیگر است که بیش از جنگ سرد در تغییر بنیادین تصویر استالین موثر بود . اهمیت نطق چرچیل که در ۵ مارس ۱۹۴۶ در فولتون ایراد کرد کمتر از نطقی بود که دهسال بعد، در ۲۵ فوریه ۱۹۵۶ در بیستمین کنگره حزب کمونیست شوروی توسط نیکیتا خروشچف ایراد شد.
    این نطق محرمانه تصویری از دیکتاتوری را ارائه می داد که بیمار گونه خونخوار، خودپسند ، میانمایه و در عرصه روشنفکری حتی مضحک است، این تصویر بیش از سه دهه، تقریبا همه را راضی می کرد. این توصیف به رهبران تازه ای که در اتحاد شوروی در راس قدرت بودند امکان می داد خود را بعنوان یگانه پاسداران مشروع انقلابی در کشور خود، در اردوگاه سوسیالیسم و در جنبش بین المللی کمونیستی عرضه کنند، جنبشی که مسکو را مرکز خود می دانست. غرب هم از این که اعتقادات گذشته اش تایید شده و استدلال های تازه ای نیز برای ادامه جنگ سرد یافته بود شادمان بود و کمال رضایت را داشت. سوویتولوژی ( شوروی شناسی) ایالات متحده نخست افراد و عناصری را که مظنون به هواداری از کشوری بودند که از دامان انقلاب اکتبر برخاسته بود تصفیه کرد و در آن گرایش به نزدیکی با سیا، ارتش و سازمانهای اطلاعاتی نظامی تقویت شد. سوویتولوژی آمریکا که برای ادامه جنگ سرد نقشی کلیدی داشت ، اندک اندک چهره ای نظامی می گرفت. در سال ۱۹۴۹ رئیس انجمن تاریخی آمریکا اظهار داشت: “نباید بخود اجازه دهیم که ارتدکس( راست دین) نباشیم“ مردم پسند بودن اهداف و ارزش ها „دیگر مجاز نیستند». „باید مقررات گسترش یافته“را پذیرفت، زیرا „جنگ تمام عیار ، چه داغ باشد چه سرد، همه ما را بخدمت می طلبد و از ما می خواهد که وظیفه خود را انجام دهیم. در این میدان وظیفه مورخ کمتر از وظیفه یک فیزیک دان نیست». در سال ۱۹۵۶ هیچ یک از این ها از بین نرفته بود ولی در این سال سوویتولوژیِ کم و بیش نظامی شده آمریکا ، مشوقی تازه پیدا کرد که از درون جهان کمونیستی برمی خاست.
    درست است که نطق محرمانه خروشچف بیشتر یک شخصیت را متهم می کرد و نه خود کمونیسم را ، ولی در آن سالها آمریکا و همپیمان هایش نیز صلاح می دیدند که زیاده روی نکنند و توجه را بر کشور استالین متمرکز سازند. با امضاء قرارداد „ پیمان بالکان „ با ترکیه و یونان، در سال ۱۹۵۴، یوگوسلاوی بنوعی تبدیل شد به عضو بیرونی ناتو، و تقریبا بیست سال بعد چین هم قرار دادی با آمریکا منعقد کرد که دوفاکتو ضد شوروی بود. آنچه در درجه اول اهمیت قرار داشت این بود که این ابرقدرت منزوی گردد، تا زیر فشار دائم پیوسته گامهای بیشتری بسوی استالین زدائی بردارد، تا جائی که در چشم خود نیز دیگر هویت و حرمتی نداشته باشد، و در نهایت چنان شود که به تسلیم و انحلال خود تن در دهد.
    کانون توجه

    سرانجام روشنفکران نامدار از برکت „افشاگری های „ مسکو با خیال راحت علاقه ، همدلی و حتی آن شیفتگی که با آن به شوروی استالینی چشم می دوختند فراموش کردند. بویژه آن روشنفکرانی که خود را تروتسکیست می خواندند، آن „افشاگری ها „ را تاییدی برای خود می دانستند. از دیدگاه دشمنان شوروی ، دیرزمانی، تروتسکی ، مظهر ننگ کمونیسم بشمار می رفت و او را „ ریشه کن „ یا بهتر „یهودی ریشه کن“معرفی می کردند( توضیحات مشروح در این مورد در خود کتاب داده شده است . یونگه ولت ) حتی در سال ۱۹۳۳ که سالها از تبعید تروتسکی گذشته بود، اسوالد اشپنگلر، فیلسوف آلمانی، بازهم او را „ قا تل بزرگ بلشویک „ می نامید. کنگره بیستم حزب کمونیست شوروی نقطه عطفی بوجود آورد، که سبب شد پس از آن فقط استالین و نزدیکترین همکارانش به خانه وحشت فرستاده شوند. از آنجا که دامنه تاثیر نطق محرمانه خروشچف از محفل تروتسکیست ها بسیار فراتر می رفت ، در محافلِ نوعی از مارکسیست های چپ نیز موجب تسلی خاطر می گشت ، زیرا می دیدند که به این صورت بارسنگین تجدید نظر در تئوری های استاد( منظور مارکس است.م) و تاثیرات مشخصی که برجای گذاشته بود، از دوششان برداشته شده است. در کشورهای کمونیستی نه تنها دستگاه دولتی از بین نرفته بود بلکه بسیار هم عریض و طویل تر شده بود و هویت ملی در چالش ها پیوسته اهمیت بیشتری یافت تا به از هم پاشیدگی و سرانجام فروپاشی اردوگاه سوسیالیسم انجامید. نه تنها هیچ نشانی از حذف پول و بازار به چشم نمی خورد بلکه همراه با پیشرفت های اقتصادی پول و بازار حتی اهمیت بیشتری نیز پیدا کرده بودند. البته این ها ایراداتی انکار ناپذیر بودند ولی همه آن تقصیرها به گردن استالین بود و «استالینیزم «. بنا بر این دلیلی برای از دست دادن امید ها وجود ندارد تمام مسلماتی که همگام بود با انقلاب بلشویکی و متکی بود بر سخنان مارکس ، به اعتبار خود باقی هستند.
    این حوزه های سیاسی ـ ایده ئولوژیک تصویری از استالین ساختند که مطلقا ساخته ذهن آنها بود. برای ساختن این تصویر نه تنها حضور چپ بکلی از تاریخ بلشویسم بلکه بطریق اولی از مارکسیسم حذف شد. یعنی همان کسانی که در پی انقلابی قدرت بدست را گرفته بودند که با تکیه بر اندیشه های مارکس و انگلس تدارک شده و به اجرا در آمده بود و بیش از همه زمام قدرت را در دست داشتند. با این زمینه ضد کمونیست ها به آسانی روسیه تزاری و تاریخ آن را که خاستگاه اتحاد شوروی و جنگ سی ساله استالینی و منشاء تکامل غم انگیز و پرتضاد اتحاد شوروی و سه دهه استالینی آن بود نادیده گرفتند. بر این اساس حوزه های سیاسی ـ ایده ئولوژیک گوناگون هرکدام با تکیه بر نطق خروشچف افسانه ویژه خود را ساختند ، چه آنها که غرب را پاک می انگاشتند و چه آنها که مارکسیسم و بلشویسم را پاکیزه می دانستند. استالینیزم مرجع واحد و هراس انگیزی بود که به همه مخالفان امکان می داد از خود راضی باشند و به ستایش بی کران ازبرتری اخلاقی و روشنفکرانه خود بپردازند.
    برغم آن که این تفسیرها ی گوناگون سرچشمه های انتزاعی متفاوت داشتند اما در پایان به یک همگرائی متدولوژیک میرسیدند. پژوهش های آنها در باره ترور که بدون توجه دقیق به وضعیت عینی صورت می گرفت به این نتیجه ختم می شد که ترور ناشی از خواست یک فرد و یا قشری محدود از رهبران بوده که مصمم بوده اند قدرت مطلق خود را با توسل به هر وسیله ای تحمیل کنند. در چنین شرائطی اگر بتوان استالین را با شخصیت سیاسی بزرگ دیگری مقایسه کرد این شخصیت کسی نمی تواند باشد جز هیتلر. در نتیجه برای شناخت شوروی استالینی تنها نمونه قابل قیاس آلمان هیتلری است. این القاء نخستین بار در اواخر دهه ۱۹۳۰ از سوی تروتسکی طرح شد که بار ها مقوله „دیکتاتوری مطلقه „ را بکار برد و در این مقوله دو نوع استالینی و فاشیستی ( بویژه هیتلری) را در کنار هم نهاد. یعنی نقطه آغازی که بعدا در جنگ سرد و امروز در ایده ئولوژی مسلط نظر عمومی شده است.
    آیا این شیوه استدلال اقناع کننده است یا بهتر آنست که به شیوه ادبیات تطبیقی روی آوریم و آنگاه مجموع تاریخ روسیه و کشورهای غربی دخیل در جنگ سی ساله دوم با روسیه را بی اغماض بررسی کنیم؟ با بکار بردن این شیوه کشورها و قشرهائی که در رهبری آنها هستند، با مختصاتی بکلی متفاوت ، با هم مقایسه می شوند. ولی آیا تفاوتی که میان آنها هست فقط زائیده از ایده ئولوژی های آنهاست یا موقعیت عینی آنها که کولاکاسیون ( امکانات ) ژئوپلیتیک خوانده می شود نیز نقش با اهمیتی در ایجاد این تفاوت ها ایفا می کند ؟ وقی ما از استالین سخن می گوئیم بی درنگ قدرت فردی، کهکشان اردوگاههای کار اجباری، کوچ دادن اجباری یک قوم از منطقه ای به منطقه دیگر به ذهن ما خطور می کند. ولی اگر روسیه را کنار بگذاریم، این پدیده ها را فقط در آلمان هیتلری مشاهده می کنیم یا این که با تفاوتهائی در شدت و ضعف و وضعیت اضطراری حاد و یا زمان کوتاه یا دراز تداوم آنها، در کشورهائی که سنت های لیبرالی تثبیت شده دارند نیز مشاهد می شوند؟ آنچه مسلم است این است که نباید نقش ایده ئولوژی ها را فراموش کرد ولی آیا واقعا می توان ایده ئولوژی که استالین مطرح می کرد با ایده ئولوژی که الهام بخش هیتلر بود یکی دانست؟ یا این که با پیروی از شیوۀ تهی از پیشداوری ادبیات تطبیقی به نتایج کاملا نامنتظری می رسیم؟
    نظریه پردازان نظریه „ آرمانهای ناب „ می گویند معیار ارزشگذاری برای یک جنبش یا یک نظام سیاسی تنها آرمانهای متعالی آن نیست ، ادعا می شود که برای ارزش یابی این آرمانها باید درنظر داشت که اثربخشی آنها در عمل چگونه بوده است. پرسش این است که آیا این اصل دارای اعتباری عمومی است یا عرصه اعتبار آن محدود است به آن جنبشی که لنین یا مارکس آغاز گر آن بودند؟
    این پرسش ها بنظر کسانی زائد یا حتی گمراه کننده می رسد که از روبرو شدن با مسئله چرائی دگرگون گشتن تصویر استالین طفره می روند با این اعتقاد که گویا خروشچف از حقیقتی که پیشتر پنهان بود سرانجام پرده برداشت. البته مورخی که بخواهد سال ۱۹۵۶ را بعنوان سال قطعی و نهائی افشاگری تثبیت شده فرض کند در حقیقت ناتوانی متدولوژیک خود را برملا کرده و آسان چالش ها و علائقی را نادیده گرفته که الهام بخش کارزار استالین زدائی و شیوه انجام آن و پیش از آن الهام بخش سوویتولوژی جنگ سرد بودند. تضاد شدید میان تصاویر استالین نباید مورخ را بر آن دارد که این یا آن تصویر استالین را مطلق سازد بلکه باید در پی شناخت انگیزۀ های دگرگونی باشد.
    http://www.jungewelt.de/2012/08-11/031.php

پاسخ دادن به فدایی داخل کشور لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

شما می‌توانید از این دستورات HTML استفاده کنید: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <strike> <strong>